گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

به ترانهٔ ندیمان نتوان ربود ما را

چو بود غم تو در دل ز طرب چه سود ما را

بنما رخ و هماندان که نماند کس به عالم

چه کسیم ما که باشد عدم و وجود ما را

به نوید آب حیوان دل مرده بازمانَد

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

نه هوای باغ سازد نه کنار کشت ما را

تو بهر کجا که باشی بود آن بهشت ما را

ندهند ره بکویت چکنم چرا نسوزم

همه گل برند و بر سر بزنند خشت ما را

بگل فسرده ی ما نرسید ابر رحمت

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

دگرم ز روی ساقی چه گلی شکفت امشب

دل بیقرار در خون بچه روز خفت امشب

به تبسم نهانی که زدی به گریهٔ من

مژهٔ خیال بازم چه گهر که سفت امشب

ز میان همنشینان چه روی بخشم بیرون

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

نه قرار دل بر من نه بزلف یار گیرد

بکجا روم ندانم که دلم قرار گیرد

شده ام خراب آن دم که چنان میان نازک

دهدم به دست و آنگه ز میان کنار گیرد

نبود بسوز عاشق دل مدعی ندانم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲

 

که فتاد در فراقت که نسوختی تمامش؟

اجلیست غالبا این که فراق گشته نامش

بنوید مرگ خواند سوی خویشتن فراقم

چه قیامت آشنایی که اجل بود پیامش

بستاره ی رقیبان نبرم حسد که آنمه

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۴

 

منم دل پریشان چه در طرب گشایم

چو غمت نمی گذارد که بخنده لب گشایم

حذر از شکایت من که بود تمام آتش

ز دل شکسته آهی که بنیم شب گشایم

هوس وصال ان لب چه کنی بگفت شیرین

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۶

 

منم و دو چشم روشن برخ تو باز کردن

ز نعیم هر دو عالم در دل فراز کردن

قدمی بهستی خود زدنست، قصه کوته

بخیال کعبه تا کی ره خود دراز کردن

چو تو صبح و شام خوانی بحریم وصل ما را

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۰

 

نه خیال غنچه بندم نه به گل کنم نظاره

که مرا دلی فگار و جگریست پاره پاره

من و آفتاب رویت که به خلوت سعادت

شرفیست عالمی را ز طلوع آن ستاره

بخدا که در دل من رقم دویی نگنجد

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۹

 

منمای سوار گردی به عنان تو روانه

نروم ز پیش راهت به جفای تازیانه

در خرگهت ندانم ز چه گشته ارغوانی

مگر آنکه دادخواهی زده سر بر آستانه

شب هجر بی‌تو وحشت بودم ز سایهٔ خود

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۱

 

نکشم سر از وفایت بجفا و ناز و بازی

من و جلوهای نازت که تو خود برای نازی

سر قامت تو گردم که بلند همتان را

فگند بخاکساری ز مقام سر فرازی

نه بگفته ی رقیبی نه باختیار عاشق

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۱

 

بتو حال خود چه گویم که تو خود شنیده باشی

غم دل عیان نسازم که بدان رسیده باشی

چکند کسی که عمری بغزال نیم خوابت

چو نر فگنده باشد ز برش رمیده باشی

برهت فتاده بیخود چه خوش آنکه بیگمانی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۱

 

منم و سر ارادت چو سگان بر آستانی

بجبین ز مهر داغی برخ از وفا نشانی

بهزار جان شیرین بدلست و عمر سرمد

نفسی که خوش برآید به وصال نوجوانی

بگشا کمند مشگین که بگوشه های ابرو

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۴

 

تو و حسن و کامرنی من و عشق و نامرادی

که بروی خویش بستم در خرمی و شادی

ره و رسم نامرادی ز دل شکسته یی جو

که قدم بهستی خود زده در هزار وادی

چه بود سیاهی شب چو تویی چراغ منزل

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۲۶

 

زده ام ز عشق شمعی بخود آتشی بخامی

شده ام خراب و رسوا بامید نیکنامی

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۳۹

 

ز تو چونکه بیوفایی چه خوشست دور بودن

نفسی بتلخ کامی زدن و صبور بودن

بابافغانی
 
 
sunny dark_mode