گنجور

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۳۳ - در صفت بزم عیش سازی و سرود عشرت پردازی وی

 

شب که از هر کار دل پرداختی

با حریفان نرد عشرت باختی

بزمگاهی چون بهشت آراستی

مطربان حور پیکر خواستی

چون دماغ او شدی از باده گرم

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۳۴ - صفت چوگان باختن وی با همسران و گوی بردن وی از دیگران

 

چون تن از خواب سحر آسودیش

بامدادان عزم میدان بودیش

صبحدم چون شاه این نیلی تتق

بارگی راندی به میدان افق

شه سلامان نیز مست و نیمخواب

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۳۵ - در صفت کمانداری و تیراندازی وی

 

شه چو گشتی بعد چوگان باختن

چون کمان مایل به تیر انداختن

از کمانداران خاص اندر زمان

خواستی ناکرده زه چاچی کمان

بی مدد آن را به زه آراستی

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۳۶ - در صفت جود و سخا و بذل و عطای وی

 

بود در جود و سخا دریا کفی

بل کش از بحر عطا دریا کفی

پر شدی از فیض آن ابر کرم

عرصه گیتی ز دینار و درم

نسبتش کم کن به دریا کو ز کف

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۳۷ - حکایت گریختن قطران شاعر از بسیاری عطای ممدوح خود فضلون

 

بود قطران نکته دانی سحرساز

قطره ای از کلک او دریای راز

بهر دریا بخشش فضلون لقب

گفت مدحی سر به سر فضل و ادب

طبع فضلون چون بر آن اقبال کرد

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۳۸ - اشارت به آنکه مقصود ازین مدحت ها مدحت شهریار کامگاریست خلدالله ملکه و سلطانه

 

شب خرد آن ناصح شیرین خطاب

کرد مشفق وار آواز عتاب

گفت جامی فکرت بیهوده چند

سودن این کلک نافرسوده چند

هر که بر ملک بقا فیروز نیست

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۳۹ - حکایت عاشقی که دفع گمان اغیار را وصف معشوق خود در لباس آفتاب و ماه و غیر آن کردی

 

عاشقی در گوشه ای بنشسته بود

گفت و گو با خویش در پیوسته بود

هر دم از نو داستانی ساختی

ناشنیده قصه ای پرداختی

گه ز مه گفتی گهی از آفتاب

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۰ - به کمال رسیدن اسباب جمال سلامان و ظاهر شدن عشق ابسال بر وی و حیله نمودن تا وی را نیز گرفتار خود گرداند

 

چون سلامان را شد اسباب جمال

از بلاغت جمع در حد کمال

سرو نازش تازگی را سر گرفت

باغ لطفش رونق دیگر گرفت

نارسیده میوه ای بود از نخست

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۱ - حکایت زلیخا که بر همه اطراف منزل خود تصویر جمال خود کرد تا یوسف به هر طرف نگرد صورت وی بیند به وی میل کند

 

بین زلیخا را که جان پر امید

ساخت کاخی چون دل صوفی سفید

هیچ نقش و هیچ رنگی نی در او

چون رخ آیینه زنگی نی در او

نقشبندی خواست آنگه چیره دست

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۲ - تأثیر کردن حیله های ابسال در سلامان و مایل شدن به سوی وی

 

چون سلامان با همه حلم و وقار

کرد در وی عشوهٔ ابسال کار،

در دل از مژگان او، خارش خلید

وز کمند زلف او، مارش گزید

ز ابروانش طاقت او گشت طاق

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۳ - حکایت آن زاغ بر لب دریای شور که حواصل وی را آب شیرین می داد اما وی را آن قبول نیفتاد

 

بود همچون بوم زاغی روز کور

جا گرفته بر لب دریای شور

بودی از دریای شور آبشخورش

دادی آن شورابه طعم شکرش

از قضا مرغی حواصل نام او

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۴ - رفتن ابسال به خلوت پیش سلامان و تمتع یافتن ایشان از صحبت یکدیگر

 

چون سلامان مایل ابسال شد

طالع ابسال فرخ فال شد

یافت آن مهر قدیم او نوی

شد بدو پیوند امیدش قوی

فرصتی می جست تا بیگاه و گاه

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۵ - بیدار شدن سلامان از خواب شب و طلب داشتن ابسال را به مجلس طرب

 

صبحدم کین شاهد مشکین نقاب

بهر خواب آلودگان از زر ناب

میل ها زین طاق زنگاری کشید

دیده ها را کحل بیداری کشید

خاست شهزاده ز بستر کامیاب

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۷ - آگاه شدن حکیم و پادشاه از حال سلامان و ابسال و سرزنش کردن سلامان را و تنگ شدن احوال بر او

 

چون سلامان شد حریف ابسال را

صرف وصلش کرد ماه و سال را

باز ماند از خدمت شاه و حکیم

هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم

چون ز حال او خبر جستند باز

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۸ - نصیحت کردن پادشان سلامان را

 

شاه با وی گفت کای جان پدر

شمع بزم افروز ایوان پدر

دیده اقبال من روشن به توست

عرصه آمال من گلشن به توست

سالها چون غنچه دل خون کرده ام

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۴۹ - اشارت به خونریزی شیرویه خسرو را و نامبارکی آن بر وی

 

غرقه خون چون خسرو از شیرویه خفت

نکته ای خوش در حق شیرویه گفت

که بدان شاخی که آب از اصل خورد

سر کشید از آب و قصد اصل کرد

اصل را چون کند و شد میدان فراخ

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۵۰ - جواب گفتن سلامان پادشاه را

 

چون سلامان آن نصیحت گوش کرد

بحر طبع او ز گوهر جوش کرد

گفت شاها بنده رای توام

خاک پای تخت فرسای توام

هر چه فرمودی به جان کردم قبول

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۵۱ - حکایت روباه و روباه بچه

 

گفت با روباه بچه مادرش

چون به باغ میوه آمد رهبرش

میوه چندان خور که بتوانی به تگ

رستگاری یافتن ز آسیب سگ

گفت ای مادر چو بینم میوه را

[...]

جامی
 

جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۵۲ - نصیحت کردن حکیم سلامان را

 

چون شه از پند سلامان شد خموش

شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش

گفت کای نوباوه باغ کهن

آخرین نقش بدیع کلک کن

حرفخوان دفتر هفت و چهار

[...]

جامی
 
 
۱
۲۰۷
۲۰۸
۲۰۹
۲۱۰
۲۱۱
۳۰۶
sunny dark_mode