گنجور

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸۲

 

مست و رند و لاابالی در جهان افتاده‌ایم

بر در میخانهٔ خمار سر بنهاده‌ایم

جام‌های خسروانی خورده‌ایم اندر الست

تا نپنداری که ما امروز مست باده‌ایم

بر در سلطان عشقش چون گدایان سال‌ها

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸۷

 

تا خیال روی او بر دیده نقشی بسته ایم

با خیالش روز و شب در گوشه ای بنشسته ایم

نور چشمست او از آن در دیده اش بنشانده ایم

تا نبینندش در خلوتسرا بربسته ایم

همدم جامیم و با ساقی نشسته روبرو

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱۰

 

ما اناالحق از وجود حق مطلق می زنیم

از وجود حق مطلق ما اناالحق می زنیم

ماه گردون را به تیغ معجز انگشت عشق

همچو جد خویشتن بی خویشتن شق می زنیم

ما و حق گفتن معاذ الله چو ما بی ما شدیم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۱

 

هر دمی نقش خیالی می نگارد نور چشم

هر نفس شکلی دگر از نو برآرد نور چشم

این چنین خوناب دل کز چشم ما گشته روان

چشم ما بی آبروئی کی گذارد نور چشم

چون خیال اوست هر نقشی که آید در نظر

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۲

 

هر زمان حسنی به هر دم می نماید نور چشم

هر دمی بر ما دری دیگر گشاید نور چشم

ما خیال عارضش بر آب دیده بسته ایم

لاجرم لحظه به لحظه می فزاید نور چشم

دوش می گفتم خیالش را که از چشمم مرو

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۵

 

هر که باشد خادم او حرمتی دارد تمام

بندهٔ او بر در او عزتی دارد تمام

رند سرمستی که او فرمان ساقی می برد

بند فرمانست از آن رو طاعتی دارد تمام

گر عزیزی را به عمر خویش دردسر کرد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۰

 

دل که باشد گر نباشد بندهٔ فرمان من

جان چه ارزد گر نورزد عشق با جانان من

من که باشم گر نباشم بندهٔ فرمان او

می برم فرمان او زان شد روان فرمان من

در دل من عشق او گنجی است در ویرانه ای

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۱

 

راحت جانم توئی ای جان و ای جانان من

بی وصالت راحتی چندان ندارد جان من

رونق ایمان من قدرش نبودی این قدر

گر نبودی کفر زلفت رونق ایمان من

نقد گنج تو بود کنج دل ویرانه ام

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۳

 

ای به نور روی تو روشن دو چشم جان من

ای خلیل الله من فرزند من برهان من

شمع بزم جان من از نور رویت روشن است

باد روشن دائما چشم چراغ جان من

در نظر نقش خیال روی تو دارم مدام

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۷

 

ساقی سرمست رندان می دهد جامی به من

وز لب او می رسد هر لحظه پیغامی به من

گاه زلفش می فشاند گاه بر رو می نهد

می نماید روز و شب صبحی و خوش شامی به من

منشی دیوان اعلی از قضا و از قدر

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۳

 

جان عالم آدم است و دیگران همچون بدن

جان عالم خاتمت گر نیک دریابی سخن

هرچه باشد آدمی را بنده اند از جان و دل

خواه جسم و خواه جان خواهی ملک ، خواه اهرمن

نور چشم عالمی از دیدهٔ مردم نهان

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵۳

 

بندگانه گفتم ای سلطان گدای خود ببین

گفت ای درویش ما تو پادشاهی خود ببین

سر بنه بر درگه ما سر از آنجا برمدار

بر در خلوتسرای ما سرای خود ببین

دردمندانه بیا درمان خود از ما طلب

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶۶

 

نور چشم مردمست از دیدهٔ عالم نهان

غیر عین او که بیند نور او در انس و جان

گر شود روشن به نور روی او چشم و دلت

نور روی او به عین روی او بینی عیان

در مظاهر مظهری ظاهر شده در چشم ما

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷۶

 

گاه تاریکست و گه روشن سرای این جهان

غم مخور چون اهل دنیا از برای این جهان

گر نوای آن جهان داری بیا خوشوقت باش

بینوا باشی اگرخواهی نوای این جهان

اعتمادی نیست بر یاران این دنیای دون

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹۵

 

عاشقانه بشنو و خوش پند ما را گوش کن

در خرابات فنا جام بلا را نوش کن

سرخوشانه پای کوبان از در خلوت در آ

دست دل با دلبر سرمست در آغوش کن

ذوق سرمستی اگر داری در آ در میکده

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹۹

 

خادم او را سزد اقلیم شاهی یافتن

سلطنت از خدمت نور الهی یافتن

بندهٔ او شو اگر خواهی که گردی پادشاه

کز قبول او توانی پادشاهی یافتن

شرط جانبازان ما در عاشقی دانی که چیست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰۸

 

ای منور دیدهٔ مردم به نور روی تو

عالمی آشفته چون باد صبا از بوی تو

عقل می خواهد که گردد گرد کوی تو ولی

گرد اگر گردد نگردد هیچ گرد کوی تو

هر چه می بینم بود در چشم من آئینه ای

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳۹

 

تا به کی در خواب باشی یک زمان بیدار شو

کار بیکاران مکن رندانه خوش در کارشو

عشق او داری چو مردان از سر جان درگذر

وصل او از او بجو و ز غیر او بیزار شو

همچو منصور فنا گر بایدت دار بقا

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۸

 

چشم عالم روشن است از آفتاب روی او

هر چه می گویند مردم هست گفت و گوی او

جان چه باشد تا که باشد قیمت جانان من

هر دو عالم قیمت یک تاره ای از موی او

از عرب آمد ولی ملک عجم نیکو گرفت

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۳

 

عاشق ارخواهد حدیث از عشق جانان گو بگو

بیدلی گر باز گوید قصهٔ جان گو بگو

نالهٔ دلسوز ما چون عالمی بشنیده اند

بلبل نالان رموزی در گلستان گو بگو

عاشق و مستیم و با بلقیس خود در صحبتیم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
sunny dark_mode