گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۳

 

هست شکر بار یاقوت تو ای عیار یار

نیست‌کس را نزد آن یاقوت شکر بار بار

سال سرتاسر چو گلزارست خرم عارضت

چون دل من صد دل اندر عشق آن‌گلزار زار

نیمهٔ دینار را ماند دهان تنگ تو

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۴

 

بنگر این پیروزه‌گون دریای ناپیدا کنار

بر سر آورده ز قعر خویش درّ شاهوار

کشتی ای زرین در او گاهی بلند و گاه پست

زورقی سیمین در او گاهی نهان ‌گه آشکار

بنگر این غالب دو لشکر بر جناح یکدگر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۶

 

تا خزان زد خیمهٔ‌ کافورگون بر کوهسار

مفره‌س زنگارگون برداشتند از مرغزار

تا برآمد جوشن رستم به روی آب‌گیر

زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار

تا وشی‌پوشان باغ از یکدگر گشتند دور

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۷

 

شکر یزدان را که از فر وزیر شهریار

بختم اندر راه مونس‌ گشت و اندر شهر یار

شکر یزدان را که از اقبال او کردم چو تیر

قامتی همچون کمان کرده ز تیر شهریار

شکر یزدان را که اندر زینهار بخت او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۱

 

آسمان بی مدار است این حصار استوار

آفتاب بی‌زوال است این مبارک شهریار

بر همه عالم همی تابد به ‌تایید خدای

آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار

گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۳

 

زان دو رشته دُرّ مکنون زان دو لعل آبدار

چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار

جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم

دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار

لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۷

 

پیر شد طبع جهان از گردش‌ گردون پیر

تیر زد بر خیل‌ گرما لشکر سرمای تیر

تا هوا سنجاب پوشید و حواصل‌ کوهسار

گلبن از دیبا برهنه است و گلستان از حریر

حُلّه بافان را برون‌ کردند گویی از چمن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۸

 

آمد آن ماه دو هفته با قبای هفت رنگ

زلف پربند و شکنج و چشم پرنیرنگ و رنگ

لؤلؤ اندر لاله پنهان داشت چون رویم بدید

چنگ را بر لاله زد لؤلؤ و برهم سود چنگ

گفت مهر از من‌ گسستی با تو جای جنگ هست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۲

 

عید را با مهرگان هست اتفاق و اتصال

هر دو را دارند اهل دولت و ملت به فال

اتفاق و اتصال هر دو بر ما خرم است

مرحبا زین اتفاق و حبذا زین اتصال

عید آیینی است کز وی هست ملت را شرف

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۶

 

چند خوانم مدح مخلوقان ز بهر جاه و مال

چندگویم وصف معشوقان و نعت زلف و خال

گاه آن آمدکه‌گویم مدتی از بهر دین

آفرین و شکر و توحید خدای ذوالجلال

کردگار جان و تن پروردگار مرد و زن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۸

 

اهل ملت چون به شب دیدند بر گردون هلال

خرمی دیدند و فرخ داشتند او را به فال

کِشتِ حاجت زود بدرودند بر دست امید

زانکه همچون داس زرین بود بر گردون هلال

با دعا و با تَضرّع دستها برداشتند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۹

 

عاشق بدری شدم کز عشق او گشتم هلال

فتنهٔ سروی شدم‌ کز هجر او گشتم خلال

کیست چون من در جهان ‌کز عشق بدر و هجر سرو

شخص دارد چون خلال و پشت دارد چون هلال

بینی آن دلبر که دارد قامت او شکل مد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۷

 

هفت چیز از خسرو عالم همی نازد به هم

دین و ملک و تاج و تخت و رایت و تیغ و قلم

آن خداوندی که مغرب دارد او زیر نگین

وان شهنشاهی که مشرق دارد او زیر علم

سایهٔ یزدان ملک شاه آن‌که اندر ملک خویش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۸

 

حلم باید مرد را تا کار او گیرد نظام

صبر باید تا ببیند دوست دشمن را به‌ کام

عادت ایوب و ابراهیم صبر و حلم بود

شد به صبر و حلم پیدا نام ایشان از انام

صنع یزدان همچنان‌کایوب و اپراهیم را

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۹

 

ای به توفیق و هدایت دین یزدان را قوام

وی به تدبیر و کفایت ملک سلطان را نظام

بخت تو عالی و مقدار تو عالیتر ز بخت

نام تو نیکو و کردار تو نیکوتر ز نام

بر زمین آزادگان در خدمت تو بی‌ملال

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۰

 

کی توان‌ گفتن که شد ملک شهنشه بی‌نظام

کی توان ‌گفتن که شد دین پیمبر بی‌قوام

کی توان‌ گفتن که شد صدر زمان زیر زمین

کی توان ‌گفتن که شد بَدر زمین اندر غَمام

قهر یزدان نرم‌ کرد آن را که بودش دهر نرم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۱

 

ای ز شاهی و جوانی شاد و از دولت به کام

ایزد اندر هر مرادی داد تو داده تمام

اندر اسباب شهنشاهی همال تو کجا است

واندر آثار جهانداری نظیر تو کدام

شیرمردان گشته اندر پیش تیغ تو زبون

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۲

 

دوش با سیمین صنوبر در نهان سر داشتم

ای خوش آن عیشی که با سیمین صنوبر داشتم

در برمن بود تا روز آن نگار نوش لب

داد خود تا روز از آن نوشین لبان برداشتم

زیبد ار با ماه تابان برزنم زیرا که دوش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۴

 

چون پدید آمد مبارک ماه نو بر آسمان

بر بساط نیلگون زرین کمان بردم گمان

دیدم آن ساعت ز روی یار خویش و ماه نو

بر زمین سیمین سپر بر آسمان زرین کمان

عاشقان دیدم که با من دستها برداشتند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۶

 

چون قوام‌الدین و فخرالدین ندیدم میهمان

چون شهاب‌الدین به دنیا هم ندیدم میزبان

هرکجا باشد به‌ گیتی میزبانی چون شهاب

کی عجب‌گر چون قوام و فخر باشد میهمان

آسمان از اختران‌ گر بر زمین دارد شرف

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۸
sunny dark_mode