گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

من پس زانوی غم تا یار هم زانوی کیست

خاطر من سوی او تا خاطر او سوی کیست

من نشسته روی بر آیینه زانوی خویش

تاکنون آن ماه چون آیینه رو در روی کیست

می رسد هر لحظه مشک آمیز باد صبح خیز

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

برد شوخی دل ز من اما نخواهم گفت کیست

گر برند از تن سرم قطعا نخواهم گفت کیست

آن که ما را در جدایی سوخت سر تا پا چو شمع

گر مرا سوزند سر تا پا نخواهم گفت کیست

گرچه دریا شد کنار از اشک و این هر جا رسید

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

روز میدان است ترک شهسوار من کجاست

چشم هر کس بر رخ یاری ست یار من کجاست

عاشقان هر کس به روی یار خود خندان و خوش

من چنین غمگین چرایم غمگذار من کجاست

چند گردم بی قرار و صبر هر سوی اینچنین

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

با خیال آن دو ابرو هر گهم خواب آمده ست

خوابگاه من چو چشمت طاق محراب آمده ست

هر کجا حال شب و بی خوابی خود گفته ام

زان فسانه خلق را رحم و تو را خواب آمده ست

ره به توحید مسبب کی برد عقل از رخت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴

 

عید شد یک دل نمی بینم که اکنون شاد نیست

جز دل خود کین زمان هم از غمت آزاد نیست

کی توانم بهر عیدی با تو گستاخی نمود

چون مرا پیش تو یارای مبارکباد نیست

چون کنم قصد سخن نام تو آید بر زبان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

در بر سیمین دلت گر سخت تر از سنگ نیست

هرگزت رحمی چرا بر عاشق دلتنگ نیست

از خروش دلخراش ما طلب کن سر عشق

زانکه این سر در صدای عود و صوت چنگ نیست

ماند ز اشک ما چو خر در گل رقیب سنگدل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

بر فلک دوش از خروش من دل اختر بسوخت

شعله آهم چو پروانه ملک را پر بسوخت

روشنم شد کز چه رو فرهاد جا در سنگ ساخت

خانه را از آتش آهم چو بام و در بسوخت

زاهد از سوز غمت لب خشک و صوفی دیده تر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

لب گشادی تا سخن گویی در سیراب ریخت

طره افشاندی که ریزد گرد مشک ناب ریخت

باد گلبو باده گلگون است یا از رشک تو

بوی گل بر باد رفت و رنگش اندر آب ریخت

گر مرا کشتی چه غم کی باشد امکان دیت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

خط تو در دامن گل سنبل سیراب ریخت

بر بیاض صفحه خورشید مشک ناب ریخت

یک ورق ز اوصاف حسنت خواند بلبل در چمن

دفتر گل را صبا بر هم زد و در آب ریخت

خالهایت در خم ابرو چو شبگون دانه هاست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

 

دل که روزی چند با دیدار جانان خو گرفت

عمرها جان کند تا با درد هجران خو گرفت

نیست میل بزم وصل از کلبه هجرم که چغذ

کم رود سوی عمارت چون به ویران خو گرفت

یاد مرهم بر دل من سخت می آید چو تیر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

ابر نیسان سایه بان بر طارم گردون زده ست

لاله چتر لعل بر فرش زمردگون زده ست

شاهد رعناست لاله کرده گلگون پیرهن

یا دم قتل محبان دامن اندر خون زده ست

نی خطا گفتم ز زیر خاک بعد از مدتی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

دوش بر یاد تو چشمم دم به دم خون می‌گریست

سوز من می‌دید شمع و از من افزون می‌گریست

گریه تلخ صراحی نیز بی‌چیزی نبود

غالبا از شوق آن لب‌های میگون می‌گریست

صبحدم یارب کواکب بود ریزان از سپهر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸

 

دوش بر یاد تو چشمم دم به دم خون می‌گریست

سوز من می‌دید شمع و از من افزون می‌گریست

گریه تلخ صراحی نیز بی‌چیزی نبود

غالبا از شوق آن لب‌های میگون می‌گریست

صبحدم یارب کواکب بود ریزان از سپهر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

 

یار نازک دل که بی موجب ز من آزار داشت

عمری از تیغ تغافل خاطرم افگار داشت

داشتم بسیار درد و حسرت از آزار او

با من آزارش نمی دانم چرا بسیار داشت

دیده بخت من از نادیدن او تیره بود

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴

 

بر سر کویی که روزی سرو ناز من گذشت

در زمین بوسی همه عمر دراز من گذشت

بود بیش از حد نیازم با سگان او ولی

ناز آن بدخوی با من از نیاز من گذشت

قامتش را سجده بردم چون بهانه یافتم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹

 

رخش همت تند و ملک فقر را میدان فراخ

نیست از شرط ره آسودن درین فرسوده کاخ

شبوه نازکدلان نبود سلوک راه فقر

سخت دشوار است بار شیشه و ره سنگلاخ

نیست ممکن ترک فقر از من که در عهد ازل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲

 

شد به نقش هستی خود بند شیخ خودپسند

ماند محروم از تماشای جمال نقشبند

کور شو گو دیده خودبین که بهر آن جمال

چرخ مجمر آفتاب اخگر بود انجم سپند

کی کند باور که نوشیده ست خضر آب حیات

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

 

مطرب آهنگ ترنم های شوق انگیز کرد

وز دم نی آتش صاحبدلان را تیز کرد

در حریم بزم رندان پای نتواند نهاد

جز حریفی کز سبوی باده دستاویز کرد

کوهکن گو تیشه بی حاصل مزن چون دور چرخ

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰

 

وه که آن ترک پری پیکر مرا دیوانه کرد

آشنا ناگشته از عقل و خرد بیگانه کرد

هر مسلمانی که شکل آن بت بدکیش دید

پشت بر محراب و مسجد روی بر بتخانه کرد

آن که هر جا قصه لیلی و مجنون خواندی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

وه که آن سلطان به مظلومان نگاهی هم نکرد

وز تکبر گوش سوی دادخواهی هم نکرد

بهر پابوسی به راهش سالها بودیم خاک

هرگز آن بدخو گذر بر خاک راهی هم نکرد

دل که می زد لاف صبر از ماه رویش سالها

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۹
sunny dark_mode