وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹
عشق گو بی عزتم کن ، عشق و خواری گفتهاند
عاشقی را مایهٔ بی اعتباری گفتهاند
کوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من
عاشقی را رکن اعظم بردباری گفتهاند
پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸
هرکه یار ماست میل کشتن ما میکند
جرم یاران چیست دوران این تقاضا میکند
میکند افشای درد عشق داغ تازهام
این سیهرو دردمندان را چه رسوا میکند
اشک هر دم پیش مردم آبرویم میبرد
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰
دوش اندک شکوهای از یار میبایست کرد
و ز پی آن گریهای بسیار میبایست کرد
حال خود گر عرض میکردم به این سوز و گداز
چارهٔ کار منش ناچار میبایست کرد
بعد عمری کامدی یک لحظه میبایستبود
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲
میکشم زان تند خو گر صد تغافل میکند
دیگری باشد کجا چندین تحمل میکند
میکند فریاد بلبل از کمال شوق باد
غنچه گویا خندهای در کار بلبل میکند
بر رخ چون زر سرشک همچو سیمم دید و گفت
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴
آنکه هرگز یاد مشتاقان به مکتوبی نکرد
گرچه گستاخیست میگوییم پرخوبی نکرد
با وجود کاروان مصر کز هم نگسلد
یوسفی دارم که هرگز یاد یعقوبی نکرد
کشت ما را هجر و یاری بر در سلطان وصل
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶
عشق کو تا شحنهٔ حسرت به زندانم کشد
انتقال عهد فارغ بالی از جانم کشد
بر در میخانه من خواهم که آید غمزه مست
گه میانم گیرد و گاهی گریبانم کشد
پر نگاهی کو که چون بر دل گشاید تیر ناز
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵
روزها شد تا کسم پیرامن این در ندید
تا تو گفتی دور شو زین در کسم دیگر ندید
سوخت ما را آنچنان حرمان عاشق سوز ما
کز تنمآن کو نشان میجست خاکستر ندید
الوداع ای سر که ما را میبرد سودای عشق
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴
آخر ای مغرور گاهی زیر پای خود نگر
زیر پای خود سر عجز گدای خود نگر
این چه استغنا و ناز است ، این چه کبر و سرکشیست
حسبهلله به سوی مبتلای خود نگر
چون خرامی غمزه را بنشان بر آن دنبال چشم
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱
ای دل بی جرم زندانی، تو در بندی هنوز
آرزو کردت به این حال آرزومندی هنوز
کوه اگر بودی ز جا رفتی بنازم حوصله
اینهمه آزردگی داری و خرسندی هنوز
وقت نامد کز جنون این بند از هم بگسلی
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۲
وه که دامن میکشد آن سرو ناز از من هنوز
ریخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز
ناز بر من کن که نازت میکشم تا زندهام
نیمجانی هست و میآید نیاز از من هنوز
آنچنان جانبازیی کردم به راه او که خلق
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳
گرچه دوری میکنم بیصبر و آرامم هنوز
مینمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز
باورش میآید از من دعوی وارستگی
خود نمیداند که چون آورده در دامم هنوز
اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴
هست از رویت مرا سد گونه حیرانی هنوز
وز سر زلف تو انواع پریشانی هنوز
سوخت دل از داغ و داغم بار جانسوز آنچنان
جان بر آمد از غم و غم همدم جانی هنوز
ای که گویی پیش او اظهار درد خویش کن
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵
شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس
از کسان یک بار حال ناتوان خود بپرس
شب به کویت مردمان را نیست خواب از دیدهام
گر زمن باور نداری از سگان خود بپرس
شرح دردم از زبان غیر پرسیدن چرا
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸
عشق میفرمایدم مستغنی از دیدار باش
چند گه با یار بودی، چند گه بی یار باش
شوق میگوید که آسان نیست بی او زیستن
صبر میگوید که باکی نیست گو دشوار باش
وصل خواری بر دهد ای طایر بستان پرست
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹
تن اگر نبود ز نزدکان چو شد گو دور باش
دیده در وصل است پا از بزم گو مهجور باش
در نگاهی کان به هر ماهی کنی آنهم ز دور
سهل باشد گو عنایت گونه منظور باش
یک نگاه لطف از چشم تو ما را میرسد
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰
ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
مست حسنی با رقیبان میل می خوردن مکن
بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش
آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱
روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش
آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش
هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند
این گره کامروز افکندهست بر ابروی خویش
لازم ناکامی عشق است استغنای حسن
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴
بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش
جذبهای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش
عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار
خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش
ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷
ریخت خونم را و برد از پیش آن بیداد کیش
خون چون من بیکسی آسان توان بردن ز پیش
هست بیش از طاقت من بار اندوه فراق
بیش ازین طاقت ندارم گفتهام سد بار بیش
ناوکت گفتم زدل بگذشت رنجیدی به جان
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۹
مستحق کشتنم خود قائلم زارم بکش
بی گنه میکشتیم ، اکنون گنهکارم بکش
تیغ بیرحمی بکش اول زبانم را ببر
پس بیازار و پس از حرمان بسیارم بکش
جرم میآید زمن تا عفو میآید ز تو
[...]