عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰
عاشقانی کز نسیم دوست جان میپرورند
جمله وقت سوختن چون عود اندر مجمرند
فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب
والهٔ راهی شگرف و غرق بحری منکرند
هر که در عالم دویی میبیند آن از احولی است
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲
دل نظر بر روی آن شمع جهان میافکند
تن به جای خرقه چون پروانه جان میافکند
گر بود غوغای عشقش بر کنار عالمی
دل ز شوقش خویشتن را در میان میافکند
زلف او صد توبه را در یک نفس میبشکند
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۰
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود
گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود
دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کردهای
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۲
برکناری شو ز هر نقشی که آن آید پدید
تا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدید
بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد
تا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدید
تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۶
دوش، چون گردون کنار خویش پر خون یافتم
مرکز دل از محیط چرخ بیرون یافتم
دیدهٔ اخترشمار من ز تیزی نظر
سفت هر گوهر که در دریای گردون یافتم
مردم چشمم که شبرنگش طبق میآورد
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۶
گم شدم در خود نمیدانم کجا پیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
سایهای بودم از اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم
زآمدن بس بینشانم وز شدن بس بیخبر
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۰
تا جمال تو بدیدم مست و مدهوش آمدم
عاشق لعل شکربارش گهر پوش آمدم
نامهٔ عشقت بخواندم عاشق دردت شدم
حلقهٔ زلفت بدیدم حلقه در گوش آمدم
سرخ رو از چشم بودم پیش ازین از خون دل
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۱
دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم
سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم
هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم
چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۶
این دل پر درد را چندان که درمان میکنم
گوییا یک درد را بر خود دو چندان میکنم
بلعجب دردی است دردِ عشقِ جانان کاندرو
دردم افزون میشود چندان که درمان میکنم
چند گویی توبه کن از عشق و زین ره باز گرد
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۴
هر شبی وقت سحر در کوی جانان میروم
چون ز خود نامحرمم از خویش پنهان میروم
چون حجابی مشکل آمد عقل و جان در راه او
لاجرم در کوی او بی عقل و بی جان میروم
همچو لیلی مستمندم در فراقش روز و شب
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۶
ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفتهایم
با رخ و زلف تو شرح کفر و ایمان گفتهایم
یاد زلفت کردهایم و نام زلفت بردهایم
هم پریشان گشتهایم و هم پریشان گفتهایم
تا تو جان از بس لطیفی در نیابد کس تو را
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۲
وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنیم
پیش او شکرانه جان خویش را قربان کنیم
چون ز راه اندر رسد ما روی بر راهش نهیم
وانگهی بر خاک راهش دیده خونافشان کنیم
هرچه در صد سال گرد آورده باشیم این زمان
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۴
ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او
همچو من شو گرد یک یک حلقه سرگردان او
منت صد جان بیار و بر سر ما نه به حکم
وز سر زلفش نشانی آر ما را زان او
گاه از چوگان زلفش حلقهٔ مشکین ربای
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۵
ای صبا برگرد امشب گرد سر تاپای او
صد هزاران سجده کن در عشق یک یک جای او
جان ما را زندهٔ جاوید گردانی به قطع
گر نسیمی آوری از زلف عنبرسای او
گر سر انگشت بی حرمت به زلف او بری
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۶
شعله زد شمع جمال او ز دولتخانهای
گشت در هر دو جهان هر ذرهای پروانهای
ای عجب هر شعلهای از آفتاب روی او
گشتت زنجیری و در هر حلقهای دیوانهای
هر که با هر حلقه در دنیا نیفتاد آشنا
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۴
تا تو خود را خوارتر از جملهٔ عالم نباشی
در حریم وصل جانان یک نفس محرم نباشی
عشق جانان عالمی آمد که مویی در نگنجد
تا طلاق خود نگویی مرد آن عالم نباشی
گر همه جایی رسیدی کی رسی هرگز به جایی
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۴
گر تو خلوتخانهٔ توحید را محرم شوی
تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی
سایهای شو تا اگر خورشید گردد آشکار
تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی
جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۷
جان به لب آوردهام تا از لبم جانی دهی
دل ز من بربودهای باشد که تاوانی دهی
از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه
زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی
تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷
وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب
تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس
بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب
عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰
چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردمپرور است
نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است
زان فلک هنگامه میسازد به بازی خیال
کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است
عاقبت هنگامهٔ او سرد خواهد شد از آنک
[...]