گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۱۶

 

نیست جز لخت جگر چیزی دگر بر خوان من

از پشیمانی دل خود می خورد مهمان من

در مصیبت خانه ام گرد تعلق فرش نیست

سیل خجلت می برد از خانه ویران من

از تنور خاک، نان من فطیر آمد برون

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۱۷

 

با سیه چشمان بود بزم می گلگون من

ساغر از ناف غزالان می زند مجنون من

می کند در سینه ام پیوسته جولان درد و داغ

هر طرف صد محمل لیلی است در هامون من

گرچه از شمشیر او بالین و بستر ساخته است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۱۹

 

پیش خونم شعله آتش سپر انداخته است

تیغ شاخ زعفران گردد ز رنگ خون من

ریشه خون من و جوهر به هم پیچیده است

کی ز تیغش می رود داغ پلنگ خون من؟

این سیاهی بر بیاض گردن او خال نیست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۲۰

 

اهل معنی گرچه خاموشند از تحسین من

غوطه در خون می زنند از معنی رنگین من

سکته بی دردی از خواب عدم سنگین ترست

ورنه خون مرده گردد زنده از تلقین من

در جگرگاه نواسنجان این بستانسرا

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۲۲

 

می کند در پرده دل سیر دایم آه من

تا کسی واقف نگردد از غم جانکاه من

نیست چون گوهر مرا امروز داغ بی کسی

بود از گرد یتیمی خاک بازیگاه من

بسته ام یک روز با سیلاب احرام محیط

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۲۳

 

چون زند دامان وحشت بر کمر سودای من

خاک ساکن پر برون آرد ز نقش پای من

گرم رفتاری چو من دشت جنون هرگز نداشت

موی آتش دیده گردد خار زیر پای من

راست می سازد دل شبها نفس موج سراب

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۲۴

 

بس که دارد ناتوانی ریشه در اعضای من

سایه همچون دام می پیچد به دست و پای من

داغ حسرت جا ندارد در دل آزاده ام

این حشم برخاسته است از دامن صحرای من

زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۲۵

 

بس که شبها چین غم می چیند از ابروی من

موج جوهر می زند آیینه زانوی من

بی تو گر پهلو به روی بستر خارا نهم

اضطراب دل زند صد سنگ بر پهلوی من

پنجه دعوی بتابم تیشه فولاد را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۲۶

 

می زند از گریه موج خوشدلی ابروی من

آب چون شمشیر جوهر می شود در جوی من

خاک راهم، لیک از من چرخ باشد در حساب

می شود باریک دریا چون رسد در جوی من

دشمن خود را خجل کردن نه از مردانگی است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۲۷

 

آن که ننشیند کنون از ناز در پهلوی من

تکیه گاهش بود در مستی سر زانوی من

این زمان بی اعتبارم، ورنه آن سیب ذقن

در سر مستی مکرر بود دستنبوی من

گل نمی زد بر قفس مرغ گرفتار مرا

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۲۸

 

بر رخ کس نیست رنگ وحدتی در انجمن

به که دارم با دل خود خلوتی در انجمن

با خمار کلفت و تنهایی خلوت خوشم

نیست در گردش شراب الفتی در انجمن

در گذر از شهر بند کثرت و وحدت که نیست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۲۹

 

کی به سنگ از مغز مجنون می رود سودا برون؟

چون برد انجم سیاهی از دل شبها برون؟

خاک نرگس زار خواهد گشتن از چشم سفید

گر ز خلوت این چنین آیی به استغنا برون

از پر و بال سمندر نیست رنگی شعله را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳۰

 

عاصیان را گریه از شرم گناه آرد برون

روی نورانی ز زیر ابر ماه آرد برون

برنمی آید ز تن بی همت مردانه دل

رستمی باید که بیژن را ز چاه آرد برون

عزم صادق را مده از کف که با خوابیدگی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳۱

 

ناله را درد از دل افگار می آرد برون

زخم ناخن نغمه را از تار می آرد برون

تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشد

کجروی را راه تنگ از مار می آرد برون

حسن برگیرد همان افتاده خود را ز خاک

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳۲

 

ناله نی از جگرها آه می آرد برون

یوسفی در هر نفس از چاه می آرد برون

رهروی کز کاروان یک بار دور افتاده است

خار را از پا به منزلگاه می آرد برون

از بهای خویش افتادن، به چاه افتادن است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳۳

 

خط سر از خال لب جانانه می آرد برون

حسن گیرا دام را از دانه می آرد برون

چون زلیخا، ماه مصر من به جان بی نفس

صورت دیوار را از خانه می آرد برون

می کند عاقل مرا هم گفتگوی ناصحان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳۴

 

جان به صد داغ از تن خاکی سرشت آمد برون

جغد ازین ویرانه طاوس بهشت آمد برون

فکر رنگین جلوه دیگر کند با بخت سبز

خوش نماید لاله ای کز طرف کشت آمد برون

چون زلیخا کز پی یوسف ز خود بیرون دوید

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳۵

 

دل چو گردد صاف آن مه بی حجاب آید برون

صبح چون گردید روشن، آفتاب آید برون

می جهد آتش چو شمع از دیده گریان من

هیچ کس نشنیده است آتش ز آب آید برون

بی دهن شو تا غم روزی نباید خوردنت

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳۶

 

حرف پوچی کز دهان اهل لاف آید برون

تیغ چو بینی است کز جهل از غلاف آید برون

جان قدسی روز خوش در پیکر خاکی ندید

این سزای آن پری کز کوه قاف آید برون

عیش صافی در بساط گردش افلاک نیست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳۷

 

شمع را شب تیغ روشن از نیام آید برون

از سیاهی اختر پروانه شام آید برون

حسن کامل می شود در پرده شرم و حیا

از ته این ابر ماه نو تمام آید برون

سبزه می آید به دشواری برون از زیر سنگ

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۱۱۶
۱۱۷
۱۱۸
۱۱۹
۱۲۰
۱۴۷
sunny dark_mode