گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸

 

هر شبی سودای چشمش بر سرم غوغا کند

غمزه‌اش صد فتنه در هر گوشه‌ای پیدا کند

از می سودای چشمت خوش برآید جان من

سر خوش است امشب خمار مستیش فردا کند

پایه من بر سر بازار سودایش شدست

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰

 

هر شب این اندیشه در بر غنچه را دل خون کند

کز دل آخر چون جمالت روی گل بیرون کند

تا ببندد خواب نرگس تا گشاید کار گل

گاه مرغ افسانه خواند گاه باد افسون کند

از صبا روی صحاری خنده چون لیلی کند

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱

 

هر زمان عشقش سر از جایی دگر بر می‌کند

سوزش اندر هر سری سودای دیگر می‌کند

با کمال خویشتن بینی، نمی‌دانم چرا؟

هر زمان آیینه را با خود برابر می‌کند

صورت ماهیت رویش نمی‌بیند کسی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲

 

بوی زلف او دماغ جان معطر می‌کند

یاد روی او چراغ دل منور می‌کند

یک جهان دیوانه در زنجیر دارد زلف او

که به سر خود هریکی سودای دیگر می‌کند

صورت ماهیت رویش نبیند هر کسی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳

 

سنبلت را صبا بر گل مشوش می‌کند

هر خم زلفت مرا نعلی در آتش می‌کند

باد در وقت سحر می‌آورد بویت به من

باد وقتش خوش! که او وقت مرا خوش می‌کند

لعل جانبخش لبت دلهای مسکینان به لطف

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴

 

چشم مستت گرچه با ما ترک تازی می‌کند

لعل جانبخش تو هر دم دلنوازی می‌کند

تا دلم آورد بر محراب ابرویت نماز

جامه جان را به خون، هر دم نمازی می‌کند

باز نخدان چو کویت ای بت سیمین ذقن!

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵

 

با سر زلفش دلم، پیوند جانی می‌کند

با خیالش خاطرم، عیشی نهانی می‌کند

در هر آن مجلس که دارد چشم مستش قصد جان

جان اگر خوش بر نمی‌آید، گرانی می‌کند

زنده‌ای کو مرده‌ای را دید زیبا صورتی است

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳

 

آنجا که عشق آمد کجا پند و خرد را جا بود؟

در معرض خورشید، کی نور سها پیدا بود؟

رندیست کار بیدلان، تقوی شعار زاهدان

آری دلا هر کسوتی، بر قامتی زیبا بود

آنکس که آرد در نظر، روی چنان و همچنان

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹

 

جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بود

کی به جانی باز ماند، هر که را جانی بود؟

آب چشم و جان شیرین را کجا دارد دریغ

هر که او را چون خیال دوست مهمانی بود؟

از خیال غمزه غماز کافر کیش او

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴

 

گرز خورشید جمالت ذره‌ای پیدا شود

هر دو عالم در هوایش، ذره‌سان دروا شود

شمع دیدارش اگر از نور تجلی پرتوی

افکند بر کوه، چون پروانه نا پروا شود

عاشق صادق چه داند کعبه و بتخانه چیست؟

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶

 

دل ز وصل او نشان بی‌نشانی می‌دهد

جان به دیدارش امید آن جهانی می‌هد

جوهر فر دهانش طالب دیدار را

بر زبان جان جواب « لن ترانی» می‌دهد

جز سرشک لاله رنگم در نمی‌آید به چشم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷

 

یار دل می‌جوید و عاشق روانی می‌دهد

چون کند مسکین در افتادست و جانی می‌دهد؟

چون نمی‌افتد به دستش آستین وصل دوست

بر در او بوسه‌ای بر آستانی می‌دهد

گفت: لعلت می‌دهم کام دلت، باری مرا

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸

 

زحمت ما می‌دهی، زاهد تو را با ما چه کار

عقل و دین و زهد را با عاشق شیدا چه کار؟

می‌خورد صوفی غم فردا و ما می می‌خوریم

مرد امروزیم، ما را با غم فردا چه کار؟

جای عیاران سرباز است کوی عاشقی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹

 

سالک راه تو را با مالک رضوان چه کار؟

عابدان قبله را با کفر و با ایمان چه کار؟

طالب درمان نه مرد کار درد عاشقی است

دردمندان غمت را با غم درمان چه کار؟

صحبت گل را و دل را، هر دو عالم واسطه

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲

 

می‌برد سودای چشم مستش از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر؟

دیده می‌بندم ولی از عکس خورشید بلند

در درون می‌افتد از دیوار کوتاهم دگر

هست در من آتشی سوزان، نمی‌دانم که چیست؟

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳

 

یا رب این ماییم از آن جان جهان افتاده دور

سایه‌وار از آفتابی ناگهان افتاده دور

ما چو اشکیم از فراقش مانده در خون جگر

برکناری وز میان مردمان افتاده دور

رحمتی ای همرهان، آخر که جای رحمت است

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷

 

کارها دارد دل من با لب جانان هنوز

دور حسنش راست اکنون اول دوران هنوز

در بهار حسنش از صد گل یکی نشکفته است

گرد گلزارش کنون بر می‌دمد ریحان هنوز

روزی از چوگان زلف دوست تابی دیده‌ام

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸

 

هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس

سست می‌جنبد صبا ای صبح کار توست و بس

پیش خورشید مرا کاریست وانگه غیر صبح

کیست کو در پیش خورشیدی تواند زد نفس؟

ای نسیم صبح بگذر بر شبستانی که گشت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰

 

ای صبا برخیز و کوی دلستان ما بپرس

جان ما آنست، حال جان ما آنجا بپرس

اندک اندک پیش رو، وآن جان بیمار مرا

زیر لب بسیار بسیار از زبان ما بپرس

خفته است آن نرگس بیمار و ابرو بر سرش

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳

 

عارفا لعل لبش می می‌دهد هشیار باش

چشم مستش رهزن خواب است هان! بیدار باش

گر به دین عشق او اقرار داری، عشق او

منکر عقل است و دین، از عقل و دین بیزار مباش

عیسی لطفش دوا می‌بخشد و جان می‌دهد

[...]

سلمان ساوجی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۸
sunny dark_mode