گنجور

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

دل بسی گردید چون زلف تو دلداری نیافت

کو بغیر صید دلها در جهان کاری نیافت

هرکجا عشقت غمی دید اندر این جمعی که کرد

گوییا غیر از دل ما یار غمخواری نیافت

زاهدا زرق ریا در کوچه رندان مپوش

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

دلبرا در کشتن ما خود بگویی سود چیست

ور نخواهی کشتن از جور و ستم مقصود چیست

کس نمیپرسد ز احوال درون درد من

هم نمیپرسد یکی کین آه درد آلود چیست

زاهدا تا چند بر افعال ما منکر شوی

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

جان ز تن رفت و دل اندر عقد گیسویت بماند

شد تنم هم خاک دروی تا ابد بویت بماند

خاک ره گشتم ولی شادم که بعد از سالها

گردی از خاک وجودم بر سر کویت بماند

در دل پر درد خود دیدم که در هرگوشه ای

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

تیرت ار پیکان خونین از جگر بیرون برد

جان شیرین تیره رخت از هر گذر بیرون برد

با خیالت جان من در تن بسی دل خوش بود

لیک ترسم سیل اشکش از نظر بیرون برد

می پزم سودای زهد و توبه و آمد بهار

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

در مجالس گر سخن زان لعل میگون می‌رود

کز چه می‌خندد صراحی از دلش خون می‌رود

زورقی می‌سازم از بحر خیالش دیده را

کیم شب از نوک پیکان نیل و جیحون می‌رود

در شب دیجور زلفش هر که دید آن قرص ماه

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

 

زلف مشکین را چو خوبان بر رخ زیبا نهند

نعل بر آتش ز بهر بردن دلها نهند

هر خدنگی کافکنند از تیر مژگان بر جگر

مرهمی دیگر ز درد و داغ بر بالا نهند

وصف حسن دوست پیش جاهلان کج نظر

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

میکشد روی دلم هر دم به مهروی دگر

چون کنم با یک دلی هر گوشه دلجوی دگر

عهد کردم با خدای خود که جز ابروی دوست

سجده گاه خود نسازم طاق ابروی دگر

شد مشام جان معطر از شمیم روی دوست

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

تا خیال قامتت بگذاشت ما را در ضمیر

با علو همت قد تو طوبی در قصیر

من نه تنها بسته زنجیر زلفین توام

بسته ای بر هر سر مویی چو من چندین اسیر

ما فقیرانیم بر درگاهت ای شاه کرم

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

دل ز کار و بار عالم سر به سر برکنده‌ام

می‌کشم بار غمت از جان و دل تا زنده‌ام

گرچه می گردد صراحی دم به دم بر جان من

چون قدح خونم خورد آن لعل من در خنده‌ام

نی شکر اشکسته شد آنگه ز لعلت کام یافت

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

بی گل روی تو نبود میل سوی گلشنم

بی لبت هم جان شیرین را نمی خواهد تنم

تا مگر بر دامنت افتد ز خونم قطره ای

در فراق جان شیرین دست و پایی می زنم

ای مراد دل رقیبانت به خونم تشنه اند

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

خونم از مستی طریق عقل را گم می‌کنم

می‌کشم خون صراحی روی در خم می‌کنم

با سگان کوی تو من بعد خواهم یار شد

عقل بی‌آرام پیش خود به مردم می‌کنم

بس که می‌پاشم به هرسو کوکب اشک از دو چشم

[...]

شاهدی
 
 
sunny dark_mode