×
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
از کف ما عشق دامان شکیبایی کشید
دیدی ای دل کار ما آخر به رسوایی کشید
از مسلمانی چلیپا زلف ترسا بچه ای
آخرم در حلقۀ زنّار ترسایی کشید
گاه گاهم رخ نماید آن پری پیکر به خواب
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
در قمار عشق جانان باخت میخواهد دلم
هرچه غیر از اوست با او تاخت میخواهد دلم
فارغم من در قمار عشق از سود و زیان
با حریف خویش برد و باخت میخواهد دلم
میشناسم آشنایان را ولی با عاشقان
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
از تغافل ساقی سرمست بی پروای من
خون دل ریزد بجای باده در مینای من
مفلسان را گر مِی و مطرب نباشد گو مباش
سینۀ من بربط من اشک من صهبای من
صد هزاران سرو را پامال خاک ره کند
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
خم می افلاک و جامش آفتاب و ارض عالم میکده
عشق را مِی میشمار و عاشقان را میزده
آینۀ عالم چو خالی از بت موزون ماست
مؤمنم میخوان اگر خوانم جهان را بتکده
ثبت شد تا نام من در دفتر عشّاق او
[...]