اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲
هرگز از عشقی مرا پایی چنین در گل نشدهیچ سال این دردم اندر جان وغم در دل نشد
نیست سنگی کان ز آه آتشین من نسوختنیست خاکی کان ز آب دیدهٔ من گل نشد
هیچ سعیی در جهان چون سعی من ضایع نگشتهیچ رنجی در وفا چون رنج من باطل نشد
بر تن شوریده باری این چنین سنگین […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷
گر به کام دل رسید از یار خود یاری چه شد؟ور به وصلش شادمان گردید غمخواری چه شد؟
عاشقی گر کامیاب آمد ز معشوقی چه گشت؟بیدلی گر بوسهای بستد ز دلداری چه شد؟
خار غم چون در دل من میخلید از دیر بازاین زمانم گر برون آمد گل از خاری چه شد؟
عمر خود در کار او کردم […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷
اول فطرت که نقش صورت چین بستهاندمهر رویت در میان جان شیرین بستهاند
زان نمکدان لب شیرین شورانگیز تودانهٔ خال سیه بر قرص سیمین بستهاند
تا کسی از باغ حسنت شاخ سنبل نشکندزنگیان زلف تو بر ماه پرچین بستهاند
جز به چشم ترک مستت خون مردم کس نریختتا بنای کفر را در چین و ماچین بستهاند
عندلیبان چمن را […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹
دشمنان گویی دگر در کار ما کوشیدهاندکان پری رخ را چنین از چشم ما پوشیدهاند
زاهدان از چشم تو ما را ملامت میکنندجرعهای در کار ایشان کن، که بس خوشیدهاند
نیک خواها، عاشقان را وصف مستوری مکنکین حریفان پند نیکوه خواه ننیوشیدهاند
نیست ما را هیچ عیب از عشق بازی، کندرینما همی کوشیم و پیش از ما همی […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰
باز شادروان گل بر روی خار انداختندزلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند
دختران گل به وقت صبحدم در پای سرواز سر شادی طبقهای نثار انداختند
شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمنلاله را با سنبل اندر کارزار انداختند
بلبل شیرین سخن شکر فشانی پیشه کردتا بساط فستقی بر جویبار انداختند
گرم تازان صبا از گرد عنبر وقت صبحموکب […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵
آن نه من باشم که چون میرم به تابوتم برندیا به دوش و سر خراب و مست و مبهوتم برند
مثل زر خالص برون آیم ز آتش، گردرواز برای آزمایش همچو یاقوتم برند
مشتری قوسی نهادست از برای بزم منتا بسان آفتاب از دلو در حوتم برند
از جوان بختی که هستم وقت پیوستن به حقننگ دارم گر […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸
مردم شهرم به میخوردن ملامت میکنندساقیا، می ده، بهل، کایشان قیامت میکنند
روی در محراب و دل پیش تو دارند، ای پسرپیشوایانی که مردم را امامت میکنند
هر مقامی را بگردیدند سیاحان، کنونبر سر کوی تو آهنگ اقامت میکنند
بر در مسجد گذاری کن، که پیش قامتتدر نماز آیند آنهایی که قامت میکنند
صوفیان کز حلقهٔ زلفت بجستند، این […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۰
چون دو زلفش سر بر آن رخسار گلگون مینهندآه و اشک من سر اندر کوه و هامون مینهند
از لب چون خون و آن روی چو آتش هر دمیاین دل شوریده را در آتش و خون مینهند
دور بینانی که دیدند آب خیز چشم مندامنم را چون کنار آب جیحون مینهند
ساقیان مجلس عشق از برای قتل مادر […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۷
نازنینا، حسن و خوبی با وفا بهتر بودگر وفا ورزی بهر حالی ترا بهتر بود
گر نباشد لطف طبع و حسن خلق و عز نفسنقش دیواری ز صد ترک ختا بهتر بود
تکیه بر خوبی نشاید کرد کان ده روزهایستوندران ده روز اگر باشد وفا بهتر بود
گر بهای خون ما خاک تو باشد عیب نیستزانکه خاک چون […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۵
دوش بیروی تو باغ عیش را آبی نبودمرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود
در کتاب طالع شوریده میکردم نظربهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود
با خیال پرتو رخسار چون خورشید توچشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود
چشم من توفان همی بارید در پای غمتگر چه از گرمی دلم را در جگر […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۷
آن فروغ دیده و آن راحت دل میرودرخت بردارید، همراهان، که محمل میرود
کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم منجمله را خر در خلاب و بار در گل میرود
ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهیشحنه را ز این فتنه واقف کن که: قاتل میرود
مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفتنی، […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴
فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشودشکرست آن لعل و دلها زان شکارش میشود
گنج حسن و دلبری زیر نگین لعل اوستلا جرم دل در سر زلف چو مارش میشود
بارها از بند او آزاد کردم خویش راباز دل در بند زلف تابدارش میشود
بیدلی را عیب کردم در غم او، عقل گفت:چون کند مسکین؟ که […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۲
ما بغیر از یار اول کس نمیگیریم یاراختیار اولین یارست و کردیم اختیار
هر زمان مهری و پیوندی نباشد سودمندهر زمان عهدی و پیمانی نیاید سازگار
سر یکی داریم و دریک تن نمیباید دو سردل یکی داریم و در یکدل نمیگنجد دو یار
دل چه باشد؟ عشق میباید که باشد بر مزیدسر چه باشد؟ مهر میباید که باشد […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۸
یک شبم دادی به عمری پیش خود بار، ای پسربعد از آن یادم نکردی، یاد میدار، ای پسر
نیک بد حالم ز دست هجر حال آشوب تولطف کن،ما را به حال خویش مگذار، ای پسر
کشتهٔ چشم توام، غافل مباش از حال منگوشمالم بر مده، گوشی به من دار، ای پسر
نالهٔ من در غم هجر تو شد […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۹
هیچ نقاشی نیامیزد چنین رنگ، ای پسراز تو باطل شد نگارستان ارژنگ، ای پسر
روی سبز ارنگت اندر حلقهٔ زلف سیاهسرخ رویان را ببرد از چهرهها رنگ، ای پسر
زخم تیر غمزهٔ آهن شکافت را هدفسینهای میباید از فولاد، یا سنگ، ای پسر
گر چه میدانم که: حوران بهشتی چابکندهم نپندارم که باشند این چنین شنگ، ای پسر
هم […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۰
من که خمارم، به مسجدها مده را هم دگرکین زمان میخوردم و در حال میخواهم دگر
محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهیبادهای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر
رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر
مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خوابصورت او در خیال […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲
نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگرو آن دل سنگین ز مهر من بپردازی دگر
آتشی در من زدی از هجر و میگویی: مسوزبا من مسکین سر گردان نمیسازی دگر
دل ز من بردی و گویی: با تو بازی میکنمراست میپرسی؟ به خون من همی بازی دگر
پردهای انداختی بر روی و سیلی در گذارتا مرا در […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱
شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیرخسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر
بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازوچون بدید او را، ز من آشفته دلتر شد امیر
هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامهایپیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر
آن تن همچون خمیر سیم و آن موی درازکرد باریکم چو مویی کش […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۷
در وفا داری نکردی آنچه میگفتی تو نیزتا به نوک ناوک هجران دلم سفتی تو نیز
یاد میدار که: در خوبی چو دوران تو بودهمچو دوران با من مسکین برآشفتی تو نیز
چون دل ما از دو گیتی روی در روی تو کردپشت بر کردی و از ما روی بنهفتی تو نیز
در چنین وقتی که شد بیدار […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸
در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کسهر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس
یاد میدار آنکه: هستی هر نفس با دیگریای که بییاد تو هرگز بر نیاوردم نفس
میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت رواننی غلط گفتم، نباشد شمع را خود پیش و پس
غافلست آنکو به شمشیر از […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۶
سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخشماه را ماند که میتابد همی نور از رخش
این پریوش را اگر فردا به فردوس آورندرخ چو بنماید، خجل گردد بسی حور از رخش
گر به بستان آید آن گلچهر با این غنج و نازگل بماند در حجاب و غنچه مستور از رخش
آیت نصرة بسی خوانم، که از […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱
دشمن بیحاصلم را شرم باد از کار خویشتا چرا این خستهدل را دور کرد از یار خویش؟
حیف میداند که بعد از چند مدت بیدلیشاد گردد یک زمان از دیدن دلدار خویش
هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیستمؤمنو سجادهٔ خود، کافر و زنار خویش
آن که هر ساعت به نوعی صاع در بارم نهدشرمسارش […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱
ماهرویا، عاشق آن صورت پاک توامبندهٔ قد خوش و رفتار چالاک توام
قرص خورشیدی، که چون بر رویت اندازم نظرروشنایی باز میدارد ز ادراک توام
فارغ از حال دل آشفتهٔزار منیفتنهٔ خال رخ خوب طربناک توام
بر سر کوی تمنای تو از نزدیک و دورهر کسی را آبرویی هست و من خاک توام
مار زلفت بر دلم هر لحظه […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۳
فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیدهامسر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیدهام
دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطفخود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیدهام
چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانکنالهای سر به مهر اندر دهن پوشیدهام
قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیستخود ندانم بر چه […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۵
تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختمجان خود در آتش و تن در عذاب انداختم
خود زمانی نیست پیش دیدهٔ من راه خواببس که این توفان خون در راه خواب انداختم
تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماهیا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم
از شتاب عمر میترسد دل من، خویش رازان بجست و […]
