گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

کس نخوابد تا به صبح از ناله من هر شبا

هر شب از بس تا به صبح از درد گویم یا ربا

زلف بر روی تو بینم عقرب است اندر قمر

پس منجم از چه گوید شد قمر در عقربا

همچو من کوکب شناس امروز در عالم مجو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

طرز دیگر بنگرم امسال یار پار را

بینم اندر جلوه هر دم در لباسی یار را

دیده ای یا رب عطا فرما که باشد حق شناس

تا شناسد هر لباسی پوشد آن عیار را

گه شود آدم که هر کس تا بدو نارد سجود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

زیر سرو و پای گل بنگر صفای لاله را

زن دوجام می که تا گیرد غم صد ساله را

نوعروس باغ را با این سه بخشیده است زیب

آفرین ها کرد باید صنعت دلاله را

با وجود اینکه خود رویش چو روی دلبر است

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

در بر از زلف زره سان کرده ای جوشن چرا

داری ار آهنگ قتل ای دوست با دشمن چرا

چشم فتانت به هر دم فتنه بر پا می کند

طره افکند سر را می زنی گردن چرا

نقطه موهوم می خواند دهانت راحکیم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

وه که از این زندگانی دل به تنگ آید مرا

شیشه عمر از خدا خواهم به سنگ آید مرا

دارم از بس دل غمین هستم ز بس اندوهگین

این فراخی جهان در چشم تنگ آید مرا

برندارم دست از او تا زونگیرم کام دل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

چون به غم خو کرده دل شادی نمی خواهیم ما

دل چودر بند است آزادی نمی خواهیم ما

گشته ام از بخت بد در وادی هجران اسیر

غیر جانبازی در این وادی نمی خواهیم ما

ما که خوداز تیشه غم این چنین ویرانه ایم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

جز رخ یار آتشی سوزنده باشد کی در آب

ماهیان را کرد بریان عکس روی وی درآب

در دل وچشم من از یاد میان وقد او

کرده موئی جا در آتش رسته گوئی نی در آب

در دهانم آب شد لعل لب دلبر بلی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

ماه من را هر که بیند گوید این است آفتاب

در فلک هم خود همی گویدچنین است آفتاب

گرمنجم گفت بر چرخ برین است آفتاب

من بر این هستم که طالع بر زمین است آفتاب

خود گرفتم آفتاب از روشنی چون روی توست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

بی رخ وزلف تو روز ما سیه تر از شب است

یار ما وهمدم ما روز و شب درد وتب است

کرده شب ها خواب بر همسایگان ما حرام

بس که در هجرت دلم در ذکر یا رب یا رب است

کی منجم در زمین دارد خبر از آسمان

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

تیر مژگان تو ما را برجگر بنشسته است

مرحبا ز ایندست وبازو تا به پر بنشسته است

هرکجا سروی بودقمری نشیند بر سرش

بر سر سرو قدت بینم قمر بنشسته است

بر لب لعل توهرکس دید خالت را بگفت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

از پریشانی ندام زلف مشتق گشته است

یا پریشانی به زلف یار ملحق گشته است

بینی دلدار را بین جای انگشت نبی است

کاین چنین ز اعجاز او قرص قمری شق گشته است

زلف دلبر را نگر بر قامتش منصور وار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

مشکل دل گفتم اززلفت یقین حل گشته است

با سر زلفت حدیث اومطول گشته است

دروجود جوهر فرد اشتباهی داشتم

از دهانت پیش من اکنون مدلل گشته است

چشمت ار دارد مژگان لشکر افراسیاب

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

شمع این نوری که می بینی به سر بگرفته است

پرتوی از روی یار ما به بر بگرفته است

زآن به گرداو پرد پروانه تا سوزد همی

او ندانم از که این سر راخبر بگرفته است

دوش دیدم در برش معشوق ما بنشسته بود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

تا صبا را تاری از زلفت به دست افتاده است

دررواج کار عطاران شکست افتاده است

خال در دنبال چشمت گر نباشم در غلط

شحنه ای باشد که دردنبال مست افتاده است

باشد از حال دل من درکمند زلف تو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

زلف بر رخسار آن والاگهر افتاده است

یا که هندوئی است در آتش به سر افتاده است

بر خلاف اینکه می گویند در چین است مشک

زلف او را بین که چین در مشک ترافتاده است

تا منجم دیده افتاده است در عقرب قمر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

از دوجا آسان ما را شیخ مشکل کرده است

قول شاهد را قبول و ثبت در دل کرده است

گفتمش بین این سند را پا به مهر ومعتبر

شاهد بی دین تو را از کار غافل کرده است

حکماگر خواهی کنی از روی حق کز بین به حق

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

امشب اسماعیل شب را عیدقربان کرده است

هر کسش از بسکه قربانی دل وجان کرده است

روی اوباشد کف موسی وزلف او عصاست

کز ره اعجاز او را شکل ثعبان کرده است

گر نباشد زلف او عیسی ابن مریم از چه رو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

دهر ومافیها که شد موجود از بهر علی است

دهر تا بوده است ومی باشد همه دهر علی است

این همه عالم که یزدان خلق فرمود و کند

در همه عالم به هر جا بگذری شهر علی است

دوزخ و جنت که می گویند درعقبی بود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

قدمن کاین سان خمیده است از خم ابروی توست

و این پریشان حالی من از غم گیسوی توست

این سیه بختی که دارم باشد از چشمان تو

واین گره هایی که درکار من است از موی توست

اینکه مغزم دائما دارد مرارت از زکام

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

گر تو دلدار منی با دیگرانت کار چیست

روز و شب کار تواندرمجلس اغیار چیست

گفتمت ماهی ولی دیدم خطا گفتم خطا

گر توماهی بر رخت گیسوی عنبر بار چیست

گفتمت سروی ولی دیدم غلط کردم غلط

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
۳
۶
sunny dark_mode