گنجور

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴

 

شاه شاهان جهان بر تخت سلطانی نشست

مردم چشم سلاطین در جهانبانی نشست

منت ایزد را که از نامش نشان خسروی

بر طراز جامه رفت وبر زر کانی نشست

منت ایزد را که باری هم شهنشاهی به حق

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - این قصیده نیز در مدح بهرام شاه است

 

خاک را از باد بوی مهربانی آمد است

در ده آن آتش که آب زندگانی آمد است

نرگس خوشبوی مخمور طبیعی خاستست

بید خرم روی سر مست جوانی آمد است

باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساخته است

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - در مدح ابونصر احمد فرماید

 

آفتاب رای صاحب تخت بر جوزا نهاد

افسر پیروز بختش روی بر بالا نهاد

در دریای خداوندی ابو نصر احمد آنک

موکب بخت ابد بر منکب جوزا نهاد

آن خداوندی که بر حق پایه اقبال او

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان بهرام شاه است

 

چون دلم در خدمت آن سرو گلنار ایستد

دیده در نظاره آن لعل دربار ایستد

گر به نزدیک من آید فی المثل تا جان برد

دل کند تکبیر و آید پیش آن یار ایستد

تیر کو خستست از آن این جان سرگردان من

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - در این قصیده بهرام شاه را ستاید

 

ملک و دین شاهنشه از رای همایون پرورد

شمس را در سایه چتر همایون پرورد

خسرو جمشید فر بهرامشه کز یک نظر

گر بخواهد از غلامان صد فریدون پرورد

نیک خواهش را فلک تا قصر عیسی برکشد

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

این منم یارب که چرخم سوی اختر می کشد

چشمه روشن ز خاک تیره ام بر می کشد

این منم یارب که از خاکم سوی بالا چو آب

دور این گردنده دولاب مدور می کشد

این منم کاختر بصد خواری مرا بر در گذاشت

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱ - در مدح بهرام شاه هست

 

باد آتش بار چون از روی دریا در شود

خاک پژمرده ز آب زندگانی تر شود

گه چو یوسف شاهدی از چاه بر تختی رود

گه چو آدم صورتی از خاک جاناور شود

یک قدم روید گیاهی را و با صد جان بود

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۶ - درمدح سلطان بهرام شاه غزنوی گوید

 

هفته دیگر بسعی ابر مروارید بار

آورد شاخ شکوفه عقد مروارید بار

گاه باد از عارض سنبل برانگیزد نسیم

گاه ابر از طره شمشاد بنشاند غبار

خطه باغ از ریاحین سبزتر از خط دوست

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۳ - در راه مکه در مدح امیر فخرالدین گوید

 

من به راه مکه آن دیدم ز فخر روزگار

کز پیمبر دید در راه مدینه یار غار

هم یکی از معجزات ظاهر پیغمبر است

این کرامتهای گوناگون فخر روزگار

روز آدینه که از بغداد پی بیرون نهاد

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۱

 

چون ز غزنین کردم آهنگ ره هندوستان

از سپاه روم خیل زنگ می بستد جهان

تاج نورانی همی افتاد در پای زمین

رایت ظلمت همی افراخت سر بر آسمان

روز رومی روی پشت از بیم در ساعت نمود

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۲ - در صفت هندوستان و مدح سلطان بهرام شاه گوید

 

می بنازد باز گوئی خطه هندوستان

شکر حق گوید همی بسیار و هستش جای آن

هم حریمش روشنائی می دهد بر آفتاب

هم زمینش سرفرازی می کند بر آسمان

آفتاب و آسمان در سایه اویند از آنک

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۴ - در تهنیت باغ همایون و مدح بهرام شاه گوید

 

ای همایون آمدن بر تو همایون آمده

طایر چتر فلک سای تو میمون آمده

جرعه آخر ز جودت موج بحر انگیخته

پایه اول ز قدرت اوج گردون آمده

رعد بانگ موکبت تا موقف عیسی شده

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی است

 

مژده عالم را که شاه گنبد نیلوفری

آمد از ایوان کیوان سوی قصر مشتری

تا پدید آرد ز شاخ بید خط مشک نو

تا برویاند ز خار خشک گلبرگ تری

گه زر افشاند درخش از گنبد سیمابگون

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳ - به التماس دوستی گفته

 

کیست از دوران خونبارش دل صد پاره نیست

همچو آبی گرد نا اهلیش بر رخساره نیست

هیچ عاشق دیده خوش در وجود

کز رقیب دیدها سوی عدم آواره نیست

ای رفیقان عالم ترکیب اضداد است از آنک

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

دوش بر هندوی خود بدمستیی ترکانه کرد

تا امید آشناوش (را) چنین بیگانه کرد

صبر اندک زاد را از خان و مان آواره یافت

عقل پیرآموز را در سلسله دیوانه کرد

تا دلم در سنبل گل‌سای او یک خانه ساخت

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

گشت عنابی سرشکم زان لب عناب رنگ

هم نمی دارد دلم زان سنبل پر تاب رنگ

بی جمال جانفزای و بی خیال دلبرش

آردم از عمر سیری آیدم ازخواب رنگ

مه ز گلگون روی مهر و ماه رنگ آورده است

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

سرو را چون سوی آن گردون اعلا آمدیم

ابر گشتم ابر کز پستی به بالا آمدیم

بر امید نور دولت سوی گردون تاختیم

وز برای در نعمت سوی دریا آمدیم

تو چو خورشید و این جای چو جوزا اوج تست

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

ای بهار جان و دل بخرام یکره در چمن

غمزه خون خوار را یک باره بر آتش بزن

آتش رخساره بنمای و دل لاله به سوز

تا چمن از عشقت از خود فارغ آید همچو من

گر رخ خوب تو دارد رنگ شاخ ارغوان

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی

نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی

بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی

بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی

همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

ای ز من آزرده یار من گناهی دارمی

یا به جز در سایه زلفت پناهی دارمی

خون دل بر جزع گریان تو دعوی کردمی

کز گذشت لعل خاموشت گواهی دارمی

نیستی رویم سیاه و چشم پر خونم سپید

[...]

سید حسن غزنوی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode