گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را

موبه‌مو بگذاشت زیر بار دل‌ها شانه را

نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی

گر ز نادانی ملامت می‌کند، دیوانه را

در عزای عاشق خود شمع سوزد تا به حشر

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

بی‌سر و پایی اگر در چشم خوار آید ترا

دل به دست آرش که یک روزی به کار آید ترا

با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست

دولت آن باشد ز در بی‌انتظار آید ترا

دولت هر مملکت در اختیار ملت است

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما

تا که آزادی بود دربند در بندیم ما

خوار و زار و بی‌کس و بی‌خانمان و دربه‌در

با وجود این همه غم، شاد و خرسندیم ما

جای ما در گوشهٔ صحرا بُوَد مانند کوه

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

می‌دهد نیکو نشان کاخی مکانِ فتنه را

محو می‌باید نمود این آشیانِ فتنه را

صورتِ وُلکان به خود بگرفته قصری با شکوه

خون کند خاموش این آتشفشانِ فتنه را

از قوام و بستگانش دیپلم باید گرفت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

باز گویم این سخن را گرچه گفتم بارها

می‌نهند این خائنین بر دوش ملت بارها

پرده‌های تار و رنگارنگی آید در نظر

لیک مخفی در پس آن پرده‌ها اسرارها

مارهای مجلسی دارای زهری مهلکند

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

غارت غارتگران شد مال بیت المال ما

با چنین غارتگرانی وای بر احوال ما

اذن غارت را به این غارتگران داده است سخت

سستی و خون سردی و نادانی و اهمال ما

زاهد ما بهر استبداد و آزادی به جنگ

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

با دل آغشته در خون گرچه خاموشیم ما

لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما

ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود

زین سبب از نشئه آن باده مدهوشیم ما

گر توئی سرمایه دار با وقار تازه چرخ

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب

خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب

گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است

باید از بهر مصالح آوری معمار خوب

بت‌پرست خوب به از خودپرست بدرفیق

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

نای آزادی کند چون نی نوای انقلاب

باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب

انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید

نیست غیر از خون پاکان خون‌بهای انقلاب

اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

در کف مردانگی شمشیر می‌باید گرفت

حق خود را از دهان شیر می‌باید گرفت

تا که استبداد سر در پای آزادی نهد

دست خود بر قبضه شمشیر می‌باید گرفت

حق دهقان را اگر ملاک، مالک گشته است

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت

مشکل ما را بمردن خوب آسان کرد و رفت

جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد

آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت

جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

از قناعت خواجه گردون مرا تا بنده است

پیش چشمم چشمه خورشید کی تابنده است

پر نگردد کاسه چشم غنی از حرص و آز

کیسه‌اش هر چند از مال فقیر آکنده است

حال ماضی سر به سر با ناامیدی‌ها گذشت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

جان من تنها نه خوبان را صباحت لازم است

غیر خوبی خوبرویان را ملاحت لازم است

مرد با آزرم را در پیش مردم آب نیست

تا دو نان گیری از این دونان وقاحت لازم است

تا ز دشنامی مگر آن لب نمک‌پاشی است

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست

نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست

وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم

در خم زلفت کسی مشکل‌گشا چون باد نیست

کوه کندن در خور سرپنجه عشق است و بس

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

عشقبازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت

جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت

یادگاری در جهان از تیشه بهر خود گذاشت

بیستون را گر ز خون خویش رنگین کرد و رفت

دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

در غمت کاری که آه آتشینم کرده است

آنقدر دانم که خاکسترنشینم کرده است

دولت وصل تو شیرین‌لب به رغم آسمان

با گدایی خسرو روی زمینم کرده است

تا برون آرم دمار از آن گروه ماردوش

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶ - در زندان قصر

 

سوگواران را مجال بازدید و دید نیست

بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست

گفتنِ لفظِ مبارکبادِ طوطی در قفس

شاهدِ آیینه‌دل داند که جز تقلید نیست

عید نوروزی که از بیداد ضحّاکی عزاست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

هیچ چیزی نیست کاندر قبضه اشراف نیست

گر وکالت هم فتد در چنگشان انصاف نیست

شاه و دربار و وزارت عز و جاه و ملک و مال

هیچ چیزی نیست کاندر قبضه اشراف نیست

عاقلان دیوانه‌ام خوانند و چون مجنون مرا

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

کینه دشمن مرا گفتی چرا در سینه نیست؟

بسکه مهر دوست آنجا هست جای کینه نیست!

نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم

گر به جیب و کیسه ما مفلسان نقدینه نیست

گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

آنکه آتش برفروزد آه دل افروز ماست

وآنکه عالم را بسوزد ناله جان سوز ماست

بر سر ما پا مزن منعم که چندی بعد از این

طایر اقبال و دولت مرغ دست آموز ماست

نیست جز انگشتری این گنبد فیروز رنگ

[...]

فرخی یزدی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode