گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹

 

ای زخط بگرفته خورشید رخت در بر هلال

جز تو کس را نیست خورشید از گل ار عنبر هلال

تا خطت سر بر نزد رخساره ات را کس ندید

کس نه بیند عید را هرگز مقدم بر هلال

هرکه آن خط سیه برطرف رویت دید گفت

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

اشک نبود این که می بارم ز روز تار من

روز اختر می شمارد چشم اختر بار من

من پریشان و پریشان دوستم بر تارکم

از پریشانی کند جاطره دستار من

بس که شب تابم ز آه گرم این ویرانه را

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸

 

ای مکان پاسبانانت فراز آسمان

زآسمان تا آستانت از زمین تا آسمان

گر نبودی زهر چشمت فتنه گستردی بساط

ور نبودی نوش خندت امن برچیدی دکان

آسمان خواهد که ره یابد به بام قدر تو

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

باد نوروز آمد و آورد بوی یاسمین

بهر رقص آمد برون دست چنار از آستین

نرگس مخمور در صحن چمن زین خرمی

کوفت چندان تا که تا زانو فروشد در زمین

سوسن آزاده را گل دوش می گفت آفتاب

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

دامنم دریای خون زین چشم خون پالاستی

هرکه چشمش ابر باشد دامنش دریاستی

ابر می گویند برمی خیزد از دریا و بس

در غمت ما را ز ابر دیده دریاخاستی

در سفال چرخ بینند اشک گلگون مرا

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

محنتی هر ساعت از تو پیش می آید مرا

پیش محنت های بیش از بیش می آید مرا

قصد قتلم چون کند در خواب آن چشم سیاه

یاد از بخت سیاه خویش می آید مرا

عقل دورم کرد ازو یا رب نیامد پیش کس

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

بهر قتلم یک نفس بس نرگس جانانه را

شعله ای کافی بود بال و پر پروانه را

خون تراوش می کند از چاک های سینه ام

طفل اشکم باز گم کرد است راه خانه را

مردم چشمم کنند از دل به سوی دیده اشک

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

سوختم ترسم که رویش دیده باشد بی نقاب

زآن که می بینم که تابی هست اندر آفتاب

گرچه عمرم صرف قید و بند شد اما نبود

هیچ بندی بر دل من بار چون بند نقاب

تار زلفش مانع وصل دلم شد از رخش

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

عشق گل گر آشکارا کرد بلبل باک نیست

عاشقی ترسد ز رسوایی که عشقش پاک نیست

کار ما را از نگاهی می تواند ساختن

گردش چشم تو مثل گردش افلاک نیست

عشق را الفت به قدر نسبت آمد شعله را

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

بی‌گل روی تو بر ما جام صهبا آتش است

در نظر آب است اما در سویدا آتش است

دور از او تا جام بر لب می‌نهم می‌سوزدم

می که با او آب حیوان است تنها آتش است

جلوهٔ معشوق بر هرکس به قدر حال اوست

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

تار زلفت گر چو بخت تار با ما یار نیست

یک گره کمتر به دور افکن دلم دشوار نیست

میکنی دانسته گرمی تا بسوزم سینه را

گرمی خورشید بهر سوختن در کار نیست

من کجا و آرزوی سایه ی دیوار او

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

منت ایزد را که سودای توام از سر نرفت

رفت جان، اما غمت از جان غم پرور نرفت

بر سر خاکم گذار آورد و من در خواب مرگ

هیچ کس را آنچه آمد بر سرم بر سر نرفت

نقش بر آب ارچه بی صورت بود اعجاز عشق

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

گرنه دلجویی نمودی قامت دلجوی دوست

از خجالت سرفکندی پیش ماه روی دوست

عشق را با کفر و ایمان نیست کاری زآن که هست

قبله ما روی یار و کعبه ما کوی دوست

قیمت دزدیده کم دانند دزدان عیب نیست

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

نسبتی محراب ابرو را به هر محراب نیست

آن چه در دل و آنچه در گل جا کند یک باب نیست

بایدم محنت کشید و از سبب خاموش بود

عالم عشق ست اینجا عالم اسباب نیست

از ملاقات صبا با زلف او چون زلف او

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

لب ز کوثر تر نمی‌سازیم ما تا آتش است

درد ما آتش‌پرستان را مداوا آتش است

ما که می‌سوزیم خواه از وصل و خواه از هجر باش

سوختن کارست هرکس را تمنا آتش است

دور از آن در گریه دارم چون که می‌سوزد مرا

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

یار شادان رفت و با خود جان ناشادم نبرد

جان رفیقش کردم و چندانکه جان دادم نبرد

بس که در هر ذره پنهان داشتم کوه غمی

خاک گشتم بر سر کوی تو و بادم نبرد

آن قدر تکرار کردم درس مهر دوست را

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

مطلب هرکس که بینی مالی و جاهی بود

ترک مال و مطلب دنیا مرا شاهی بود

بخت معذور است گر از حال ما آگاه نیست

خفته را از حال بیداران چه آگاهی بود

می‌کشد یارم به جرم آن که می‌خواهی مرا

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

از صبوری لاف زد خون دل ناشاد ریز

خار در آرامگاه صبر بی بنیاد ریز

من نخواهم رفت ازین در آتشم در زن بسوز

وز برای امتحان خاکسترم بر باد ریز

مرد دوری نیستی ای دل چو من بسمل شوم

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

یاد آن روزی که یاری چون تو در برداشتم

در نظر خورشید و در کف مشک و عنبر داشتم

ساغر می داشتی در کف به جای تیغ کین

من لب خندان به جای دیده ی ترداشتم

ای که می سوزی دلم دانم که سوزد دامنت

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

باورم آید اگر گوید جفا کمتر کنم

ساده لوحم هرچه میگویند من باور کنم

شمع سان خاکستر خود ریختم بر سر چرا

خویش را ممنون گلخن بهر خاکستر کنم

سر نهم بر خاک کوی او ازین پس چون نماند

[...]

ابوالحسن فراهانی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode