گنجور

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - شعله دوزخ گُل آید

 

روی یارم، ای خجل از تابش نور، آفتابت

گر تو صبحی، از چه شام زلف او آمد نقابت

آفتاب ماهرویان،‌ ماهتاب عاشقانی

بی سحاب استی و روز و شب مه و خور در سحابت

جلوه ات را مهر دید و منکسف آمد، تو گفتی

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۴ - آیت عدل

 

زلفکا، وه، وه، تو آن مشکین رسن پرچین نقابی

کت جهانی دل گرفتار است در هر پیچ و تابی

گه حوالی جبینت جای و گه پیرامن رخ

هم سمندر وش در آتش، هم حباب آسا بر‌ آبی

گه مصلای رخت مأوا، و گه محراب ابرو

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

 

حاجتم از روی خوبان، جز تماشایی نباشد

ور میسر گرددم، دیگر تمنایی نباشد

در دلم جز مهر رخسار بتان، چیزی نگنجد

در سرم جز عشق خوبان، شور و سودایی نباشد

باده رنگین ننوشم، کام از ساغر نگیرم

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

خوش‌تر است از دولت دنیا و عقبی وصل یاری

دست در گردن درآوردن، شبی با غمگساری

حاصل عمر است وقتی بابت یاقوت لعلی

باده چون ارغوان نوشیدن اندر مرغزاری

ترک مستت رفته رفته برد آخر دل ز دستم

[...]

افسر کرمانی
 
 
sunny dark_mode