گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وحشی بافقی

اهل دارالعباده غیر از شاه

کش خدا دارد از گزند نگاه

کیمیای حیات خسته دلان

خوی زدای جبین منفعلان

چشم حلمش خطای پوش همه

بانگ منعش برون ز گوش همه

دارم از بله تا به دانشمند

به طریق ادب سؤالی چند

اولا یک سؤالم این ز شماست

که بگویید اختراع کجاست

که هنرمندی افسری سازد

نه به طرحی که دیگری سازد

افسری از زرش عصابه و ترک

خیره زو چشم عقل و دیدهٔ درک

کرده پیرایه‌اش ز گوهر و در

از درش گوش هوشمندان پر

طرح آن اختراع طبع سلیم

نه به اندام تاج‌های قدیم

برد آن را برون ز مجلس شاه

ایستاده که کی بیابد راه

چون شود بخت یار و یابد بار

کارش افتد به عرض صنعت کار

فرصت عرض آن هنر یابد

اندکی راه بیشتر یابد

آورد نا گه از صف بالا

پیش بهر شکست آن کالا

تاج دوزی به رسم همکاری

تاجی از تاج های بازاری

نه که تاج نوی ، کهن تاجی

ترک آن هر یکی ز حلاجی

پاره‌ای شال و پاره‌ای مخمل

شال آن خوب و مخملش مهمل

بوریا با حریر پیوسته

بر هم از لیف پاره‌ای بسته

کرده محکم بر او به موی دمی

سخت خرمهره‌ای به پاردمی

مهره‌ای را که برده نکبتیی

هر یک از ته بساط محنتیی

دوخته بی‌مناسبت هر سوش

که منم اوستاد تاج فروش

هست تاج مرصعی تاجم

می‌فروشم به شه که محتاجم

اول این تاج را ببیند شاه

زانکه تاجی‌ست سخت خاطر خواه

پادشاهان هند این افسر

می‌خریدند سد برابر زر

من ندادم که مفت و ارزان بود

قیمتش سد برابر آن بود

خرد از صنعتش فرو ماند

هر که این جنس دوخت ، او داند

چون که تعریف آن به جای آرد

نظر از جمع زیر پای آرد

گوید ای مرد تاج زر پیرای

که چو کفشی فتاده در ته پای

ما نمودیم کار و حرفت خویش

تو بیا و بیار صنعت خویش

نوبت تست ، کار خود بنمای

تاج گوهر نگار خود بنمای

کاین بزرگان هنر شناسانند

ناقدانند و زر شناسانند

واقفان دقایق هنرند

هر یکی بهتر از یکی دگرند

او در این گفت و گوی خاطر جمع

که دگرها چو دود و اوست چو شمع

وه چه شمعی که آفتاب منیر

پیش او جمله همچو ذره حقیر

واقف رنج هر سخن سنجی

عقده دان طلسم هر گنجی

سر ز آداب دانی اندر پیش

او به تعریف تاج کهنهٔ خویش

ریش کرده سفید و اینش هوش

که کجا شاه و کهنه تاج فروش

آن که از تاج زر نماید عار

با چنان تاج کهنه‌ایش چه کار

زین سؤالم که رفت چیست جواب

زو بنالم نخست یا ز اصحاب

همه قادر به منع او بودید

هیچ منعش چرا نفرمودید

مدعا زین چه بود حیرانم

خود بگویید ، من نمی‌دانم

ای سخن را قبول و رد ز شما

خوبیش از شما و بد ز شما

هیزم از اتفاقتان سندل

بوریا ز التفاتتان مخمل

زند راگر به لطف بنوازند

حکم فرمای مصحفش سازند

لیکن این سیمیاست محض نمود

گر نمودش بود ندارد بود

قلب ماهیت از شما ناید

آنچه آید ز سر ، ز پا ناید

ریش و دستار نکته دان نبود

این محک جز به جیب جان نبود

محک جان به دست هر کس نیست

نقد جیب قبای اطلس نیست

نفس ظاهر که در برون در است

کی ز حال درونیش خبر است

مور در چاه کی خبر دارد

که ستاره کجا گذر دارد

پر سیمرغ بر دهد مگرت

که شود اوج قاف پی سیرت

پشه نازد بدین که پر دارد

لیک عنقا پری دگر دارد

کی به عنقا رسی تو با مگسی

پر عنقا بجوی تا برسی

صعوه کز باز اخذ بال کند

پر خود نیز پایمال کند

نیست چون فر و زور بال گشای

گو به خود بند پشه بال همای

من به خود برنبسته‌ام این بال

که ز اوج اوفتم شوم پامال

این پری را که من برآوردم

با خود از جای دیگر آوردم

طایر فطرتم بلند پر است

جای پروازگاه من دگر است

گر تو بر اوج من گذر یابی

همه عیب مرا هنر یابی

تو چه دانی به زیر سقف سرای

که برون تا کجاست سیر همای

تو همین سقف خانه بینی و بس

کش پرد پشه در هوا ومگس

نی نی آنسوی سقف جایی هست

قلهٔ قاف را هوایی هست

اوج پروازم ار بود انصاف

هست قایم مقام قلهٔ قاف

این ریاحین ز قاف روید و بس

کش نیاری تو در شمارهٔ خس

طوبی آن نخل باغ رضوانی

نشود خس گرش تو خس خوانی

سدره کش عرش منتها گردد

کی به نقص کسی گیا گردد

تو تیر بر درخت سدره زنی

لیک ترسم که بیخ خود فکنی

می‌بری بیخ و بر سر شاخی

سخت بر قصد خویش گستاخی

گردنی کاو به تیغ جنگ کند

بر گلو راه لقمه تنگ کند

سوی بالا کند چو دود گریز

دست سیلی زنان آتش تیز

مرو این راه کاین ره خونخوار

حرب پای تهی‌ست با سر مار

شعله را تیغ تیز و تو مسکین

مرد برفین و جوشن مومین

ترسمت شعله بنگری و ز بیم

بول بر خود کنی تو مرد سلیم

هول این حربگاه روحانی

تا نیایی به حرب کی دانی

ظل بکتاش بیگ تا جاوید

باد چون چتر بر سر خورشید

لامکان عرض عرصه گاهش باد

چرخ و انجم صف سپاهش باد

بر کمر آفتاب قرص زرش

قبهٔ سیم ماه بر سپرش

سلطنت در ثنای شوکت او

عاشق خدمت عدالت او

آنکه در کینش استوار آید

تن بی‌سر به پای دار آید

چون گره زد به گوشه ابرو

دل گردان گریز دار پهلو

زهر چشمش به غایتی قتال

که کشد گر گذر کند به خیال

خنده چون از لبش پدید شود

شام ماتم صباح عید شود

در بساطی که او جدل خواهد

چون اجل رخصت عمل خواهد

نیزه‌اش تا سری بجنباند

یک جهان جسم بی‌روان ماند

آن کمان را که جان دهد به خدنگ

چون کند چاشنی به عرصه جنگ

زان صد اگر زه کمان آید

تیر بر سد هزار جان آید

گر کمند افکند بر این ایوان

خمش افتد به گردن کیوان

تیغ او نیمکش نگردیده

سر سد صف ز دوش غلتیده

تیرش اندر کمان هنوز که مرگ

لشکری را نموده غارت برگ

چابکیهاش گر بر آن دارد

کرهٔ باد زیر ران آرد

کره‌ای آنچنان گسسته لگام

چون به نخجیر تازدش به دو گام

در ره آرد کمان سخت و به تیر

زخم سازد دو جانب نخجیر

شهسواری بدین سبکدستی

کس نیاید به عرصه هستی

پایش اندر رکاب دولت باد

ابدش در عنان مدت باد

ای به تو اعتماد جاویدم

پشت بر کوه از تو امیدم

برگ امیدم از عنایت تست

نازش جانم از حمایت تست

گله‌ای دارم از تو و گله‌ای

که نگنجد به هیچ حوصله‌ای

گله‌ای دود در دماغم از آن

گله‌ای باد بر چراغم از آن

گله‌ام این که دی به مجلس عام

که در او بود خلق شهر تمام

زمره‌ای در شکست من بودند

جد نمودند و جهد فرمودند

ناقصی را که پیش اهل کمال

جای ندهند جز به صف نعال

جز دراین شهر ز اهل ایامش

نشنیده‌ست هیچکس نامش

گر ورقها همه بگردانند

کافرم گر دو بیت از او خوانند

عمری از فکر خویش را کشته

بسته بر هم ز شعر یک پشته

پشته‌ای را که بسته از اشعار

کس نخواهد گشود جز عطار

شعر خشکی که گر در آب افتد

ماهی از آب در سراب افتد

بدل بارک الله و تحسین

معنی و لفظ را بر او نفرین

بر منش حکم برتری دادند

به شکست منش فرستادند

می‌توانستیش چو از جا جست

کش نشانی به یک اشاره دست

از تو یک زهر چشم اگر دیدی

به خدا گر کسش دگر دیدی

بود یک چین ابرو از تو بسش

که شود بسته در گلو نفسش

گله چون نبودش دعا گویی

که نیرزد به چین ابرویی

جاودان پادشاه و دولت شاه

شاه رحمت فزای زحمت کاه

مسندش پایتخت بخشش و جود

همتش پادشاه ملک وجود

دخل سد ملک خرج یک نفسش

بسته سیمرغ زله مگسش

بر درش ایستاده دوش به دوش

هر طرف سد گدای مخمل پوش

دست او را ز شغل زر باری

هیچگه کس ندیده بیکاری

تا به احسان گشاده دارد دست

هرگز انگشت با کفش ننشست

بسکه احسان اوست پیوسته

راه اغراق بر سخن بسته

شاه دشمن گداز دوست نواز

هر دو را کار از او به سوز و به ساز

دوست سوزی‌ست این که با من کرد

کار من بر مراد دشمن کرد

چشم اینم نبود چون باشد

که ز من مدعی فزون باشد

وه چه گفتم که مدعی نی نی

با من او را چه قدرت دعوی

کیست او هر ندان بر نشناس

فرق ناکرده فربهی ز آماس

من کیم نکته دان موی شکاف

سره و قلب دهر را صراف

او اگر شیشه است من سنگم

او اگر آینه‌ست من زنگم

تا رسیدم به او تباه شدم

تا گذشته بر او سیاه شدم

کیست او خوش نشین خوش باشی

که فتد چون مگس به هر آشی

کیستم من همای گردون پر

که نزد در هوای هر دون پر

او اگر تیهوی‌ست من بازم

او اگر سحر شد من اعجازم

هست تیهو زبون چنگل باز

سحر گم شد چو رو نمود اعجاز

کیست او پیر پر کرشمه و ناز

از جوانانش چشم عرض نیاز

من کیم گشته در جوانی پیر

از همه در نیاز ناز پذیر

او اگر طامع خوش آمد گوست

طبع من قانع تغافل جوست

اواگر هر زمان پی درویست

پیش من خرمن جهان به جوییست

شاعر قانعم مجرد گرد

از همه چیز و از همه کس فرد

دو جهان پیش من پشیزی نیست

هیچ چیزم به چشم چیزی نیست

عار از صحبت جهان دارم

فخر از این خاک آستان دارم

غرض من نه قیلغ و نه قباست

طعنهٔ شاعران دهر بلاست

چون از این سرزنش بر آرم سر

که چو او بی ز من بود بهتر

زهر بی‌لطفیی عجب خوردم

تو بمان جاودان که من مردم

من که مشهور قاف تا قافم

می‌زنم لاف و می‌رسد لافم

از در روم تا به هند و ختای

یادگاری بود ز من همه جای

هست بر هر جریده‌ای نامم

گشته نامی سخن در ایامم

نکته دانان اگر نو ، ار کهنند

همگی پیروان طرز منند

در خراسان و در عراق منم

که نباشد عدیل در سخنم

هر کجا فارسی زبانی هست

از منش چند داستانی هست

هیچم از طبع بر زبان نگذشت

که به یک ماه در جهان نگذشت

یک مسافر نیامد از جایی

که نبودش ز من تمنایی

یا غزل جست‌یا قصیده من

کز تو ثبت است بر جریده من

کرده مداحی تو مشهورم

اینهمه زان به خویش مغرورم

غره زانم که مدح خوان توام

شهرتم این که در زمان توام

ورنه من از کجا و از دعوی

صورتی چند جمله بی‌معنی

آن کز و هست حیدری بهتر

نبرد نام شاعری بهتر

ای به شوکت غیاث دولت و دین

عدل تو زیور شهور و سنین

زنگ ظلم از زمین ز دودهٔ تست

در داد و دهش گشودهٔ تست

کس در این دولت قوی پیوند

وز دو خونی ندید جز در بند

زان به زندان سرای تنگ حباب

گشته محبوس باد بر سر آب

که رود شب روانه در گلزار

برده شاخ شکوفه را دستار

بسکه قهرت رود گسسته جلو

گر بود کیسه بر و گر شبرو

دست آن یک وداع شانه کند

پای این یک ز ران کرانه کند

جمریان را ز چوب تو بر و دوش

نایب دستگاه نیل فروش

غضبت راز دار قهر خدای

مرگ پیشش به خاک ناصیه سای

دست فرمان دهی قوی از تو

رسم انصاف را نوی از تو

هر چه حکمت بر آن اشاره نمود

راه تبدیل گشت از آن مسدود

نه غم از کم ، نه شادی از بیشت

هستی و نیستی یکی پیشت

بهر مهمان و غیر مهمانت

هست گسترده دایمی خوانت

خادم مطبخ تو آورده

بهر یک کس طعام ده مرده

کرده خوانت ز فرط نعمت ناز

سیر چشم نیاز و دیده آز

محک نقد حال قلب و سره

حال خوان صحیفهٔ بشره

زمره پیرای نکته آرایان

منتها بین دوربین رایان

میر عادل پناه دین و دول

عدل تو پاسبان ملک و ملل

ای به عدلت عدیل نابوده

شهری از عدل و دادت آسوده

ظلم از انصاف تو هزیمت کرد

به طریقی که کس ندیدش گرد

گرد ظلمی نشسته بر رویم

که ندانم که چون فرو شویم

گرد این غم ز روی خون بسته

دیده دریا شد و نشد شسته

وه چه گردی که روی گردآلود

زیر این گرد غصه‌ام فرسود

گرد دردی و گرد اندوهی

بار هر ذره‌ای از آن کوهی

ناله فرماست کوه اندوهم

ناله چون نبودم مگر کوهم

چون ننالم که لعل و سنگ یکیست

شهد را نرخ با شرنگ یکیست

کاش بودی یکی چه گفتم آه

مشک را نیست قدر خاک سیاه

جای در دیده کرده خاکستر

سرمه را کس نیاورد به نظر

کفش بر سر نهند و پابر تاج

لعل سازند زیر دست زجاج

بر مانند عندلیب از باغ

جای گلبانگ او دهند به زاغ

سر تاووس کم ز پا دانند

بوم را بهتر از هما دانند

ناف آهو به خاک جای دهند

فضلهٔ گربه‌اش به جای نهند

تنگ سازند جا به پرتو شمع

کرم شب تاب آورند به جمع

بحر زخار خشک گردانند

منجلابش به جای بنشانند

کرده نسخ زبور را اثبات

بهر ترویج انکرالاصوات

سخت بربسته دست و پای پلنگ

همچو شیرش دوانده موش به جنگ

گر هژبر است چون فتاده به چاه

دست یابد بر او کمین روباه

مرد کش دست و پاست در زنجیر

غالب آید بر او مخنث پیر

فیل نر کاو به کو در افتاده

عاجز آید ز پشه‌ای ماده

شیرم و بیشه‌ام نیستانی‌ست

که به هر نی هزار دستانی‌ست

چه نیستان که نیشکر زاری

هر نیش توتی شکر باری

نی و توتی یکی چه بلعجبی‌ست

عجمی نیست این سخن عربی‌ست

سر این نکته نکته دان داند

این لغت صاحب بیان داند

فهم این منطق سلیمانی

شاه می‌داند و تو می‌دانی

می‌رسد حضرت سلیمان را

فهم کردن زبان مرغان را

آن سلیمان که اسم اعظم هست

پیش نقش نگین او پا بست

آن کزو اینچنین گهر سنجم

آن که بست این طلسم بر گنجم

در نطقم چنین گشوده از اوست

زنگ آیینه‌ام زدوده از اوست

آن که طبعم چو فرصتی دریافت

به ثنا گوییش دو اسبه شتافت

آن که در مدح خوانیش علمم

عشق ورزد به مدح او قلمم

شیرم و بر درش به بند درم

وقف آن آستانه گشته سرم

غرشم این کلام هیبت زای

که ز هولش جهد هژبر از جای

گوره خر هست آرمیده هنوز

شیر و غریدنش ندیده هنوز

شیر را بند گر شود پاره

میرد از بیم گور بیچاره

گریه بر حال آن گوزن اولی‌ست

که به شیران شرزه‌اش دعوی‌ست

شاعران کیستند ، شیرانند

گرسنه خفته ، چشم سیرانند

فارغ از فکر صید و بی‌صیدی

ایمن از ننگ قید و بی‌قیدی

قیدها را همه گسسته ز خویش

لوح هستی خویش شسته ز خویش

تنشان را ز شال عاری نه

و ز لباس زر افتخاری نه

گر بود شال پاره می‌پوشند

گر بود خشک پاره می‌نوشند

چه کنند اسب و استر رهوار

پای را باد قوت رفتار

عیسی ار ره سپر به پا بودی

غم کاه خرش کجا بودی

پای را ماندگی مباد که پای

بی جو و کاه هست ره پیمای

ره روی کاو پیاده پوید راه

ندود هر طرف پی‌جو و کاه

استر و اسب و خانه و اسباب

خس و خارند در ره سیلاب

سیل چون از فراز شد به نشیب

کند از جایشان به نیم نهیب

آنچه با ذات آمده‌ست نکوست

غیر از آن جملهٔ سبزهٔ لب جوست

سبزهٔ طرف جو بود خرم

لیک تا جوی از آب دارد نم

چون نم از سبزه باز گیرد پای

گلخنی را شود متاع سرای

سبزی سبزه ذاتی ار بودی

نشدی شعله سیه دودی

آب رویش نبردی آتش تیز

بخت سبزش نمی‌نمود گریز

هر چه آن گاه هست و گاهی نیست

پیش عقلش زیاده راهی نیست

به عوارض جماعتی نازند

که اسیران نعمت و نازند

هر که همچون تو همتش عالی‌ست

فارغ از کیسهٔ پر و خالی‌ست

کمی و بیش این سرای غرور

عاقلان بنگرند لیک از دور

هر چه این نقشهای بیرونی‌ست

در کمی گاه و گه در افزونی‌ست

طفل طبعان بر آن نظر دارند

بالغان دیده دگر دارند

چشم سر حالت درون بیند

چشم سر خلعت برون بیند

چشم سر جبه بیند و دستار

چشم سر قول بیند و کردار

دیده سر درون دل نگرد

دیده سر برون گل نگرد

بس از آن چشم و آب و گل بین هست

کم از این چشم نقش دل بین هست

داد از این دیده‌های ظاهر بین

ریش و دستار و وضع شاعر بین

ریش و دستار هر که به بینند

از همه شاعرانش بگزینند

نادر عصر خویش خوانندش

پهلوی خویشتن نشانندش

گوز خر گر جهد ز کون دهانش

آفرینها شود نثار بیانش

سد قلم زن قلم به دست آیند

که ورقها بدان بیارایند

لیک آن حشو را رقم کردن

نیست جز ظلم بر قلم کردن

نه همین ظلم بر قلم باشد

بر مداد و ورق ستم باشد

ظلم اندر جهان علم و عمل

وضع هر شیء بود به غیر محل

وضع شیئی که آن به جا نبود

ضدعدل است و آن روا نبود

حاکم عادلی و دانا دل

فارق معنی حق و باطل

عدل باشد که من به صف نعال

جا کنم با هزار عقد ل

خصم من کیسه پر ز مهرهٔ خر

بر سر صف نهد بساط هنر

ظلم نبود که با چنان سخنی

که بود مهزل هر انجمنی

ضدمن دست رد دراز کند

در نطق مرا فراز کند

با وجود کمال پستی قدر

برود در صف سخن تا صدر

مهره خر نهد به جای گهر

جای گوهر دهد به مهره خر

نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح

بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح

برمن این ظلم رفت ودر نظرت

منع ننمود طبع دادگرت

نظر لطفت ار به من بودی

غیر بیرون انجمن بودی

گر بدی حامی من الطافت

کی تغافل نمودی انصافت

لب ز آزار رفته بستم و رفت

بر دل این نیشتر شکستم و رفت

دور عدل تو باد پاینده

که کند خیر او در آینده