پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را
برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را
ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری
که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را
نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی
همینت بس، که باز آری سلامت زین سفر خود را
کمر بسته است بهر انتظارت افسر شاهی
برون آور ازین دریای پرشور ای گهر خود را
شد از موی سفیدت کاسه زان پر شیر، تا اکنون
ز زهر تلخی دوران، برون آری مگر خود را
در آن خلوت که آن یکتاست واعظ کس نمی گنجد
دهد گر دست کانجا پا نهی، واکن ز سر خود را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ندارد در خور من باده ای گردون مینایی
مگر از خون دل لبریز سازم ساغر خود را
به دلتنگی چنان چون غنچه تصویر خو کردم
که بر روی نسیم صبح نگشایم در خود را
ز سربازی درین گلشن چنان خوشوقت می گردم
[...]
ز بی سرمایگی دادم سرانجامی سر خود را
به دست صد شکست دل سپردم ساغر خود را
چنان سیر چمن شد در گرفتاری فراموشم
که هرگز از قفس نشناختم بال و پر خود را
مه من چون دهد عرض صفای پیکر خود را
کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را
از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم
که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را
زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را
[...]
ز خورشید قیامت گر کنم بالین سر خود را
نسازد مستی من خشک، دامان تر خود را
اگر آیینهٔ تیغم، برون از زنگ می آمد
به این گردن فرازان، می نمودم جوهر خود را
فروغ من در این ظلمت سرا روشن نمی گردد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.