گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
واعظ قزوینی

حشمت از سلطان و، راحت از فقیر بینواست

چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هماست

راحت شاه و گدا را زین توان معلوم کرد

کو بصد گنجست محتاج، این به نانی پادشاست

پادشاهان را اگرچه چتر دولت بر سر است

بینوایان را ولیکن آسمانها زیر پاست

نیست گر درویش را بر خاتم زر دسترس

گنج گمنامی نگیندان خود نگین پربهاست

خرج شه باشد مدام از کیسه درویش عور

خرج درویشان تمام از کیسه لطف خداست

کار شه باشد گرفتن، شیوه درویش ترک

او کف دست است یکسر، وین سراپا پشت پاست

او همه استادگی و، این همه افتادگی است

او همه دست تعدی، این همه دست دعاست

فقر یکسر راحت امنیت و جمعیت است

پادشاهی جمله تشویق و غم و رنج و عناست

فقر صلح و دوستی و الفت و آسودگیست

پادشاهی جنگ و غوغا و زد و خورد و وغاست

خوی عالمسوز شاهان، آتش نمرودی است

طینت پاکیزه درویش خاک کربلاست

فقر را گسترده خوانی چون گشاد خاطر است

بر سر این خوان نعمت پادشاهان را صلاست

جز غم مردن چه غم دارد دگر درویش عور

کز کمند وحدت خود در حصار از هر بلاست

باغ جنت را نباشد برگ ریزان خزان

برگ عیش بینوایان ایمن از باد فناست

پیش سالک گفت و گو از سربلندیهای جاه

همچو عکس نخل در آب روان پا درهواست

عالم پستی ز بس آزادگان را خوشتر است

بید مجنون میرود بالا و رویش بر قفاست

چون رهاند گردن از طوق وبال عالمی

دست وپای دولت از خون جگرها در حناست

گو ننازد شاه چندین بر غنای خویشتن

گر گدا محتاج شده، شه نیز محتاج گداست

خلق عالم سر بسر هستند دست وپای هم

هم عصا پای شل و، هم دست شل پای عصاست

دولت از داد و دهش باشد تفاخر کردنی

چون سعادت میدهد، بال هما، فر هماست

نعمت الوان بدست مرد در رفتن خوش است

در خزان کردن حنا را بیشتر زیب و بهاست

آن قدر کز اهل دولت خوش بود داد و دهش

صد چنان نگرفتن از درویش مسکین خوشنماست

جود حاتم، گنج قارون، داغ استغنای اوست

گرچه جاهل معنی درویش پندارد گداست

نیست درویش آنکه بر دست کسان از ناکسی

همچو دلق خویشتن چشم طمع سرتا بپاست

نیست درویش آنکه پایش ره بدرها می برد

نیست درویش آنکه چشمش با کف خلق آشناست

نیست درویش آنکه از بس قوت حرص و طمع

از پی اظهار ضعفش دست بیعت با عصاست

خودنمایی از ریا در پرده عزلت کنند

خلوت این گوشه گیران چون لباس ته نماست

هست درویش آنکه در صحرای عشق خانه سوز

بر سرش ژولیده مویی خوشتر از بال هماست

هست درویش آنکه در راه طلب از احتیاط

با وجود چشم دائم همچو نرگس بر عصاست

گر خورد خاک و بخود پیچد ز غیرت دور نیست

مرد عارف بر سر گنج قناعت اژدهاست

وحشت از غیر حقش در الفت خلق است کم

از همه عریانیش پوشیده در زیر قباست

وقت خفتن دست از فرش حصیرش کوته است

شب چو برخیزد به پا، دست دعایش عرش ساست

کس نبیند هرگزش از تنگدستی تنگدل

دست امیدش چو در گنجینه لطف خداست

از جفای سنگ طفلان حوادث فارغ است

از تهیدستی بخود چون بید اگر بالد بجاست

گر بود مفلس ز ملک و مال، از آنش باک نیست

خلعت «الفقر فخری »از برش زینت فزاست

مفلس ننگین که باشد؟آنکه دامان دلش

خالی از نقد ولای سرور اهل سخاست

آفتاب عالم آرای سپهر دین «تقی »

آنکه از نورش جهان علم و دانش را ضیاست

مهر تابان رو از آن دارد بر هر خشک و تر

کو بخاک درگه آن ذره پرور آشناست

در تلاش اینکه ساید بر ضریحش روی زرد

آفتاب از صبح تا شب بر درش در دست و پاست

تا زمین را برگرفت از خاک جسم پاک او

گر ز حسرت آسمان را مانده گردن کج، بجاست

چشمه خورشید، تا چشم آب داد از خاک او

تا قیامت کشت هستی را از آن نشو و نماست

از حریمش رفتن و، گردش نگشتن مشکل است

گر شط بغداد را چین بر جبین باشد رواست

سائلش روی پریشانی نمی بیند دگر

گر مه از وی نور خواهد، قرص خورشیدش اداست

عاجز از سامان خرج دست ابر آسای اوست

بحر از گرداب اگر بر خویش می پیچد رواست

از محیط دست او، تا دامن حاجت مدام

گر گهر غلتان نباشد پیش جودش کم بهاست

آنچه ابر جود و سیل همت او کرد صرف

نام بحر و کان نمیدانم چه سان دیگر بجاست!

تا نگردد خواهش سائل مکرر پیش او

از بزرگی کوهسار همت او بی صداست!

پیش بینا نیست اکسیری به از خاک درش

تا رسانیده است حاجت خویش را آنجا غناست

تخم حاجت را ز بس جودش ز عالم برفگند

آنکه تنگی میکشد روزگار او سخاست

کرده با خلق وسیعش نسبت دوری درست

وسعت صحرا ز خاطرها از آن رو غمزداست

خاکروبان درش را در نظر از زهد پاک

ز آتش زر غصه دنیا چو کام اژدهاست

دعوی اغیار در زهد و ورع با حضرتش

دعویی باشد که سگ را در قناعت با هماست

زندگی تا هست و، عالم هست، ور دم مدح اوست

حیف اما زندگی کوتاه و علم بی بقاست

زندگی شاها نباشد زندگی، بی یاد تو

تاکه جان دارد، زجان واعظ ترا مدحت سراست

نی نی کلکم شکر ریز است از مدحت همین

بعد مردن هم چو نی در استخوانم این نواست

از برای فکر مدحت با هزار اندوه و غم

غنچه گردیدن مرا با خویش باغ دلگشاست

خویش را گنجانم ار در خیل مداحان تو

در دو علام گر بگنجم از بزرگی ها بجاست

هر نفس بر خویش میبالد سخن از مدح تو

ورنه پرگویی چنین در حضرتت کی حد ماست

ای سخن هرچند خودداری ز مدحش مشکل است

با زبان حال کن دیگر ثنا، و قسمت دعاست

تا بود این گنبد از خلق جهان خالی و پر

تا درین محراب خواهد مهر و مه افتاد و خاست

روضه اش ز آمد شد زوار پر باد و تهی

بر در او پشت طاعت حلق را کج باد و راست