گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
طغرل احراری

تا به باغ حسن نخل قامتت شد جلوه‌گر

شاخ طوبی گشت از بار خجالت پرثمر

ز آتش غم سوخت قمری را سراپا بال و پر

سرو و شمشاد و صنوبر پیش پات انداخت سر

چشم نرگس شد به سوی باده حیرت اثر

سنبل از زلف چلیپایت پریشان‌حال شد

سوسن از طرز ادایت محو گشت و لال شد

غنچه از خندیدن لعل لبت بی‌حال شد

از تکلم کردنت تنگ شکر پامال شد

در چمن ای شوخ افکندی تو آشوب دگر!

کافر آن نرگس افسونگر بیمارتم

زائر بتخانه و هم طالب زنارتم

دل مکن از من که ای بدمهر من در کارتم

کشته مژگان ناز و مردم خونخوارتم

از ره شفقت خدا را بر سر خاکم گذر!

غیر را با رغم من سرمست جامت می‌کنی

بر سرم هر لحظه تیغ بی‌نیامت می‌کنی

شور و غوغای قیامت از قیامت می‌کنی

صلصل و دراج را اکنون غلامت می‌کنی

بس که نبود هیچ نخلی چون قدت با زیب و فر!

لیموی صفرای من باشد ترنج غبغبت

قوت جان و قوت دل شوق یاقوت لبت

روز هجرانم سیه از دوری زلف شبت

فن ظلم آموخت استاد تو اندر مکتبت

حال بدآموز تو بادا ز حال من بتر!

گل قبای خویش را صد چاک زد از روی تو

خون شد اندر ناف آهو مشک از گیسوی تو

شعله جواله خاکستر شود از خوی تو

رشک آید باغ جنت را ز خاک کوی تو

محرم خاک درت دارد ز صد جنت گذر!

درس احیا از مسیحا لعل جان‌بخشت برد

پرده خورشید را انوار رخسارت درد

گر زلیخا حسن تو بیند ز یوسف بگذرد

کوهکن با یاد لعلت جان شیرین بسپرد

زآنکه باشد لعل شیرین تو شیرین از شکر!

من ازآن روزی که با قید جنون پابستتم

از می جام محبت تا قیامت مستتم

همچو ماهی در محیط غم به قید شستتم

هرچه می‌خواهی همان کن بنده‌ام در دستتم

خویش را تسلیم کردم با تو از پا تا به سر!

ارغوان زار جمالت گر دمی شوخی کند

شاهد گل از خجالت جامه را بر تن درد

مردم چشمت به تیر غمزه آهو می‌زند

نظم طغرل بس بود با دعوی حسنت سند

بس که خوبان را همی‌آرد به خوبی در نظر

تا سیه شد لاله از دود چراغ غم دلش

از ستم‌های تو آخر شد به صحرا منزلش

کردی با تیغ جفا ای بی‌مروت بسملش

هرکه دل را در هوایت داد این شد حاصلش

کرد از دست تو اندر گوشه عزلت مقر