گنجور

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲

 

دوستان دخترِ رَز توبه ز مستوری کرد

شد سویِ محتسب و کار به دستوری کرد

آمد از پرده به مجلس عَرَقَش پاک کنید

تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد

مژدگانی بده ای دل که دگر مطربِ عشق

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳

 

سال‌ها دل طلبِ جامِ جم از ما می‌کرد

وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد

گوهری کز صدفِ کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگانِ لبِ دریا می‌کرد

مشکلِ خویش بَرِ پیرِ مُغان بُردم دوش

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴

 

به سِرِّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد

که خاکِ میکده کُحلِ بَصَر توانی کرد

مباش بی می و مُطرب که زیرِ طاقِ سپهر

بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد

گُلِ مرادِ تو آنگه نقاب بُگْشاید

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵

 

چه مستی است؟ ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟

تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر

که مرغ نغمه‌سُرا سازِ خوش‌نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مَکُن

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶

 

صبا وقتِ سحر بویی ز زلفِ یار می‌آورد

دل شوریدهٔ ما را به بو، در کار می‌آورد

من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ دیده بَرکَندَم

که هر گُل کز غمش بِشْکُفت مِحنت بار می‌آورد

فروغِ ماه می‌دیدم ز بامِ قصر او روشن

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷

 

نسیمِ بادِ صبا دوشم آگهی آورد

که روزِ محنت و غم رو به کوتهی آورد

به مُطربانِ صَبوحی دهیم جامهٔ چاک

بدین نوید که بادِ سحرگهی آورد

بیا بیا که تو حورِ بهشت را رضوان

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸

 

یارم چو قدحْ به دست گیرد

بازارِ بُتانْ شکست گیرد

هر کس که بدیدْ چشم او گفت

کو محتسبی که مست گیرد؟

در بحرْ فِتاده‌ام چو ماهی

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹

 

دلم جز مِهرِ مَه‌رویان، طریقی بر نمی‌گیرد

ز هر در می‌دهم پندش، ولیکن در نمی‌گیرد

خدا را ای نصیحت‌گو، حدیثِ ساغر و مِی گو

که نقشی در خیالِ ما، از این خوش‌تر نمی‌گیرد

بیا ای ساقی گُل‌رُخ‌، بیاور بادهٔ رنگین

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰

 

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

عارفان را همه در شُربِ مُدام اندازد

ور چُنین زیرِ خَم زلف نهد دانهٔ خال

ای بسا مرغِ خِرَد را که به دام اندازد

ای خوشا دولتِ آن مست که در پایِ حریف

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱

 

دَمی با غم به سر بردن، جهان یک سر نمی‌ارزد

به می بفروش دلقِ ما، کز این بهتر نمی‌ارزد

به کویِ می فروشانش، به جامی بر نمی‌گیرند

زهی سجادهٔ تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد

رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این باب رُخ برتاب

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲

 

در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت

عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳

 

سحر چون خسرو خاور، عَلَم بر کوهساران زد

به دستِ مرحمت، یارم، درِ امیدواران زد

چو پیشِ صبح روشن شد، که «حالِ مِهر گردون چیست؟»

برآمد خنده‌ای خوش بر غرورِ کامگاران زد

نگارم دوش در مجلس، به عزمِ رقص چون برخاست

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴

 

راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد

شعری بخوان که با او رَطلِ گران توان زد

بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن

گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد

قَدِّ خمیدهٔ ما سهلت نماید اما

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۵

 

اگر روم ز پِی‌اش فتنه‌ها برانگیزد

ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد

و گر به رهگذری یک دَم از وفاداری

چو گَرد در پِی‌اش افتم چو باد بُگْریزد

و گر کنم طلبِ نیم بوسه صد افسوس

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶

 

به حسن و خُلق و وفا کس به یارِ ما نرسد

تو را در این سخن، انکارِ کارِ ما نرسد

اگر چه حُسن‌فروشان به جلوه آمده‌اند

کسی به حُسن و ملاحت به یارِ ما نرسد

به حق صحبت دیرین که هیچ محرمِ راز

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷

 

هر که را با خطِ سبزت سرِ سودا باشد

پای از این دایره بیرون نَنِهَد تا باشد

من چو از خاکِ لحد لاله‌صفت برخیزم

داغِ سودای توام سِرِّ سُویدا باشد

تو خود ای گوهرِ یک‌دانه کجایی آخِر

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸

 

من و انکارِ شراب! این چه حکایت باشد؟

غالباً این قَدَرَم عقل و کِفایت باشد

تا به غایت رهِ میخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹

 

نقدِ صوفی نه همه صافیِ بی‌غَش باشد

ای بسا خرقه که مُستوجبِ آتش باشد

صوفیِ ما که ز وِردِ سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

خوش بُوَد گر محکِ تجربه آید به میان

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰

 

خوش است خلوت اگر یار یارِ من باشد

نه من بسوزم و او شمعِ انجمن باشد

من آن نگینِ سلیمان به هیچ نَسْتانَم

که گاه گاه بر او دستِ اهرمن باشد

روا مدار خدایا که در حریمِ وصال

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱

 

کِی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعلِ تو گر یابم انگشتریِ زنهار

صد مُلکِ سلیمانم در زیرِ نگین باشد

غمناک نباید بود از طعنِ حسود ای دل

[...]

حافظ
 
 
۱
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۳۶