آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۹

هر که با موی و میان تو میانی دارد

میتوان گفت که از عشق نشانی دارد

آن که منظور نظر هست در این خوبان نیست

شاهد ماست که این دارد و آنی دارد

بی نشان است مرا یار به تهمت گفتند

کاین نشان هست که بهمان و فلانی دارد

بر در میکده بس خضر روانبخش بود

گر بظلمات خضر آب روانی دارد

گلشن حسن بنازم که در او نیست خزان

ورنه هر باغ که بنی تو خزانی دارد

آرش از آن خم ابرو قدر اندازی یافت

این که گویند که او تیر و کمانی دارد

توسن بخت شدش رام و سمند گردون

نفس را هر که زعشق تو عنانی دارد

حل نشد مسئله جزء حکیمان گرچه

وهمم اندر دهن دوست گمانی دارد

لامکانست بفتوای خرد حضرت عشق

حرف بیجاست که او جای و مکانی دارد

نی کلکم زشکرخند لبانت دم زد

زآن شکر ریز و گهرخیز بیانی دارد

شاید آشفته نخوانند تو را اهل خرد

نظمت ار زلف پریشان چو نشانی دارد

دست فتنه بود از دامن امنش کوتاه

هر که از دست خدا خط امانی دارد