آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶

در ساغر اگر بادهٔ گلنار بخندد

نبود عجب ار مست به هشیار بخندد

آن رند که در سلسلهٔ عشق نهد پای

شک نیست که بر سبحه و زنّار بخندد

دیوانه و عریان سر کوی نکویان

هر جا نگرد خرقه و دستار بخندد

آن را که توکل به خدا همچو خلیل است

بر صولت نمرودی و بر نار بخندد

ای عاشق دلداده تو از گریه بپرهیز

بگذار ملامتگر بیکار بخندد

هرگه که تبسم کند آن لعل شکرخند

در حقهٔ مرجان در شهوار بخندد

تا مشک شمیم سر زلف تو شنیده

بر آهوی چین نافهٔ تاتار بخندد

درویش اگر کسوت فقر تو بپوشد

بر تاج کی و جامهٔ زرتار بخندد

در ماتم پروانه اگر شمع بگرید

بر سوختن خویش به ناچار بخندد

شوق حشم لیلی‌اش از بس که به سر هست

مجنون تو در وادی خونخوار بخندد

چون آینه‌اش کاشف اسرار یقین شد

منصور عجب نیست که بر دار بخندد

یعقوب کند گریه به یوسف همه عمر

یوسف به خود اندر سر بازار بخندد

با گریهٔ ابر و اثر نالهٔ بلبل

نبود عجب ار غنچه به گلزار بخندد

خرسند شده زاهد از تولیت وقف

کر کس چو رسد بر سر مردار بخندد

آشفته ثناخوان تو شد ای شه مردان

بر حالت او دشمن مگذار بخندد