آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶

سودای زلف آن پری ما را به صحرا می‌کشد

ناچار درد عاشقی آخر به سودا می‌کشد

شد مردم چشمم به خون از شوق رویت غوطه‌ور

غواص از شوق گهر خود را به دریا می‌کشد

کی باشد از صوفی عجب در حالت و جد و طرب

گر پا به عقبی می‌زند دامن ز دنیا می‌کشد

هرکس به نیل عاشقی زد جامه پرهیز را

تسبیح مسلم می‌برد زنار ترسا می‌کشد

در کعبه کوی تو من هرروزه قربان می‌شوم

حاجی اگر قربان به حج در روز اضحی می‌کشد

مانی اگر بار دگر صورتگری عنوان کند

چون نقش روی دلکشت کی نقش زیبا می‌کشد

چشمش چو ناوک می‌زند آن لعل مرهم می‌نهد

زلفش ز عاشق‌پروری بار دل ما می‌کشد

آن چشم مست راهزن ترک دل عاشق کند

کی ترک یغما دست را از خون یغما می‌کشد

سازد اگر با پاسبان یا حیله ورزد با سگان

ناچار مجنون خویش را در کوی لیلا می‌کشد

هر رهروی در میکده آشفته‌وار آموخت ره

رخت از حرم بیرون برد پا از کلیسا می‌کشد

میخانه شیر خدا خورشید اوج انما

کآنجا به خاکش مهر و مه خود را چو حربا می‌کشد