با اینکه چشمانت به دل خنجر بسی بشکستهاند
عقد خم زلفین تو دلها به هم پیوستهاند
گر نه گشاد ملک دل اندر نظر دارند باز
خوبان به این تنگی چرا یارب کمر را بستهاند
با آهوی چشمت بگو تعویذی از خط برنهند
یک خیل ترک تیرزن پهلوی او بنشستهاند
بسته به شیخ و برهمن زلفت همانا رشتهای
کاین سبحه و زنار را از یکدیگر بگسستهاند
با اینکه در لعل لبان داری دوای خستگان
برگو چرا چشمان تو بیمار و زار و خستهاند
این بتپرستان بعد از این سجده به تو آرند چون
در هرکجا باشد بتی از شرم تو بشکستهاند
آشفته جز لیلا دگر در خود نبیند جلوهگر
آنان که از قید هوا مجنونصفت وارستهاند
منت ز آب دیدگان دارم بسی اندر جهان
کز دل به جز مهر علی هر نقش دیگر شُستهاند