آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

صیاد زد به تیرم و بالم شکست و رفت

از کثرت شکار به بندم نبست و رفت

با صد نیاز خواستم از وی نشستنی

آمد به ناز بر سرم و برنشست و رفت

از عقل بس عقال نهادم به پای دل

دستی نمود و رشتهٔ عقلم گسست و رفت

نزدیک بود زخم درون به شود که یار

آمد به نوک تیر نظرباز خست و رفت

کردم جگر کباب وز خون درون شراب

خورد آن شراب بامزه گردید مست و رفت

نقش بتان بشستم و شد جلوه‌گر بتی

آشفته را نمود ز نو بت‌پرست و رفت

مشغول غیر بود که حیدر پدید شد

آورد باز یاد ز عهد الست و رفت