فکرم دقیق گشت بسی در میان دوست
نه زان میان خبر شد و نه از دهان دوست
رحمی خدای را به من ای باغبان یار
خاشاک چون برون بری از بوستان دوست
حاشا که گنجد آن به قلم یا که بر زبان
سرّی که در میان من است و میان دوست
گفتی که چیست آن مژه بر دست ترک چشم
تیری ز غمزه مینهد اندر کمان دوست
خضری اگر حیات ابد خواست از خدا
خواهد برای آنکه شود جانفشان دوست
روزی اگر سواره به خاکم گذر کنی
خیزم چو گرد و باز بگیرم عنان دوست
گویی که شکّر است برآمیخته به زهر
از بس که نام غیر رود بر زبان دوست
چون خاک میشوم بهل اینجا روم به خاک
ای پاسبان مران تو مرا زآشیان دوست
هندو در آفتاب نشان تو جسته است
هر ذرهای که هست در او چون نشان دوست
ترسم که مهربان به رقیبان شود دلش
نامهربان کنیم دل مهربان دوست
آشفته در طلب پی آن زلف خم به خم
سر میدود چو گوی پی صولجان دوست
حُبّ علی به عشق نکویان مرا فکند
دشمنپرست گشته دل اندر گمان دوست