آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

سرو چالاکی اگر سروی به رفتار آمده است

ماه افلاکی اگر ماهی به گفتار آمده است

حور را مانی اگر حوری به دنیا بگذرد

یا پریزادی پری گر خود به دیدار آمده است

گفتم این چشم تو زابرو کرد اشارت سوی زلف

گفت اینش نافه واین آهو ز تاتار آمده است

پرده افکندی عزیزا تا که در بازار حسن

یوسف و مصر و زلیخایت خریدار آمده است

تا که در بتخانه چین نقش رویت برده‌اند

برهمن همچون بت چین نقش دیوار آمده است

ای بشیر ار سوی کنعان می‌روی تعجیل کن

مژده بر یعقوب را یوسف به بازار آمده است

عقل گوید دین تبه شد گرد مه‌رویان مگرد

عشق می‌گوید که حسن از بهر این کار آمده است

گر به قبرستان مشتاقان ز رحمت بگذری

مرده می‌گوید مسیحایی دگربار آمده است

حال دل ناصِح چه داند در خم زلف کجت

گوی می‌داند که در چوگان گرفتار آمده است

زخمه زد مطرب از ناخن به جان نالید چنگ

چون ننالد دل که بر وی زخم بسیار آمده است

عالمی خاموش شد زان لعل گویا در جهان

یک جهان از آن چشم خواب‌آلود بیدار آمده است

پرده‌دار شاهد غیبی علی مرتضی

ممکن است آشفته و واجب به او یار آمده است