آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

به کمانِ ابروان بست دو زلف چون کمندت

که زنی به تیرش آن دل که گریخته ز بندت

نه عجب سپند گر سوخت عجب از آنم

که گرفته خو به آتش زچه خال چون سپندت

به خدا گلی نماند بر روی دل‌فریبت

نچمد به باغ سروی بر قامت بلندت

ز وفا ببخش لیلی تو بر او که هست مجنون

چو سگی بلا بیاید به قفای گوسفندت

تو طبیب درد عشقی و دوای دل لب تو

ز وفا ترحمی کن به علیلِ مستمندت

به فریب خالش ای دل به شکنج زلف ماندی

به هوای دانه رفتی و به دام درفکندت

به ولای حیدر آشفته بجو به جان تمسک

که ز هول روز محشر نبود دگر گزندت