بیا ساقی شراب خوشگواری کردهام پیدا
شراب خوشگوار بیخماری کردهام پیدا
ز رنج باده دوشین حریف ار دردسر دارد
به میخانه حریف میگساری کردهام پیدا
شکست ار تار مطرب یا که مزمارش نمیخواند
به قانون دگر در پرده تاری کردهام پیدا
اگر صیاد ما را عار باشد از شکار ما
برای صید دلها جانشکاری کردهام پیدا
دلا با مسافر شو ازین کشور بکش مفرش
کزین عالم برون شهر و دیاری کردهام پیدا
خزان چندان که میخواهد بتازد اسب در گلشن
برای خویشتن من نوبهاری کردهام پیدا
بیا یعقوب خاک راه یوسف را بکن سرمه
که من این توتیا را از غباری کردهام پیدا
اگر گم کردهای قاتل بیا ای کشته پیش من
که خونت را من از دست نگاری کردهام پیدا
نخواهم برد منّت من ز عطاران پی نافه
که من آهوی چین در مرغزاری کردهام پیدا
رقیب زشتخو باید که باشد پاسبان او
برای حفظ گلشن طرفه خاری کردهام پیدا
اگر تو حرف حق گفتی و راز از خلق ننهفتی
شدی منصور و از بهر تو داری کردهام پیدا
سخن بیپرده گو آشفته از زاهد چه میترسی
که من سرّ خدا را پردهداری کردهام پیدا
علی داماد پیغمبر در او سر خدا مضمر
که از نسلش شه گلگونسواری کردهام پیدا