آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

که بر زلف سنبل زد این تاب‌ها

که داد به گلبرگ این آب‌ها

که افکند پرتو به آتشکده

که ابرو نموده به محراب‌ها

که سودا به زلف نکویان نهاد

که از لعلشان ساخت عناب‌ها

به طاووس‌ها چتر الوان که داد

به کبکان که پوشید سنجاب‌ها

که پرورد الحان به مزمار و نای

که در پرده ره داد مضراب‌ها

که از نیش زنبور آورد نوش

که داد از صدف در خوشاب‌ها

کرامت نگر ساقی می‌کشان

ز یک خم دهد دردها تاب‌ها

ز حسن ازل عشق آمد پدید

فراهم شد از عشق اسباب‌ها

زهر ذره نورش هویدا بود

چو از پنجره نور مهتاب‌ها

منجم بگیرد ز ذرات او

چو از پرتو خور صطرلاب‌ها

ز یک بحر این موج‌ها خواسته است

همه موج‌ها نقش بر آب‌ها

ز دریا نیند آگه این ماهیان

فتاده ز حیرت به گرد آب‌ها

بود شهر علم الهی علی

گشوده ز دست علی باب‌ها

تو آشفته سر را ازین در مپیچ

دهد فیض باران نه میزاب‌ها