خیالی بخارایی » دیوان اشعار » مسمط

چون صبح برگرفت ز رخ عنبرین نقاب

شد آشیان باز سحر منزل غراب

شاه حبش گسست سراپرده را طناب

بر ملک شام گشت شه روز کامیاب

در دست صبح تیغ زر اندود آفتاب

گویی که ذوالفقار شه اولیا علی ست

آمد بهار و تازه شد از سر روان باغ

صف برکشید لاله کران تا کران باغ

بلبل صلای عشق بزد در میان باغ

گل گوش گشت تا شنود داستان باغ

کز راه شوق شیوهٔ پیر و جوان باغ

مداحی شهنشه ملک فتا علی ست

آن را که دل ز جام می شوق بی خود است

رندیش لانهایت و مستیش بی حد است

یار و ندیم دولت و اقبال سرمد است

مُهر نگین خاتم دل مهر ایزد است

آرام جان مدایح آل محمّد است

ورد زبان مناقب شیر خدا علی ست

باب حریم علم علی رهنمای دین

سردار اهل معرفت و پیشوای دین

شاهی که اوست بانی خلوت سرای دین

زان شد قوی به تقویت او بنای دین

کز بعد سیّد عربی مقتدای دین

اسلام را ز راه یقین مقتدا علی ست

آن صفدری که پیشهٔ دین را غضنفر است

سقّای بزم جنّت و ساقی کوثر است

افضال را مدینه و اسلام را در است

شاهنشهی که صاحب شمشیر دو سر است

مقصود از آفرینش کونین حیدر است

مضمون شرح ترجمهٔ هل اتی علی ست

شاهی که عرش بارگه احتشام اوست

خورشید نعل دلدل گردون خرام اوست

آزاده یی که بخت چو قنبر غلام اوست

صدری که مهر لحمک لحمی بنام اوست

فرمان دهی که تخت خلافت مقام اوست

مسند نشین صدر صف کبریا علی ست

آن سروری که بابِ شهیدان کربلاست

داماد احمد است و پسر عمّ مصطفاست

با خاکِ پاش نسبت مشگ ختا خطاست

دست بریده را زدم لطف او شفاست

گر قاضی ممالک دین خوانمش رواست

چون پیشوای شرع پس از مصطفا علی ست

آن سالکی که از پی مردان راه خویش

در راه دین بباخت همه مال و جاه خویش

اهل گنه ز شرم رسوم تباه خویش

ز آن برده اند سوی جنابش پناه خویش

کاین زمره را به وقت حساب گناه خویش

فریاد رس شفیع امم مرتضا علی ست

سلطان ملک فقر و شهنشاه محتشم

حاضر جواب درس سلونی شه امم

روشن ز عکس خاطرش آیینهٔ قدم

لطفش دوای درد اسیران مستهم

لب تشنگان بادیهٔ خوف را چه غم

مجموع را چو شافی روز جزا علی ست

ای شاه دین چو چارهٔ ما لطف عام توست

بخشای بر خیالی خود کاو غلام توست

این عندلیب باغ سخن صید دام توست

بینی مرا که گوش خرد بر کلام توست

خطی که بر بیاض ضمیراست نام توست

نقشی که بر صحیفهٔ جان است یا علی ست