چند ای سرشکِ خون دم از پاکیِّ گوهر میزنی
بر چهرهٔ زردم اگر نقشی زنی زر میزنی
هر لحظه لافی میزنی ای گل ز خوبی با رخش
بنگر نکو باری که تو خود را کجا بر میزنی
دل میبرند از عاشقان خوبان و تو جان و دلی
تو دیگری ز آن خویش را بر جای دیگر میزنی
گه گه اگر سنگی زنی بر ساغر دُردیکشان
نبود عجب زآن رو که تو پیوسته ساغر میزنی
شیرینلبان پا میکشند از تو خیالی بیشتر
هرچند از غم چون مگس تو دست بر سر میزنی