همه شب در غم آن ماه پاره
همی بارد ز چشم من ستاره
بینداز اشک را ای دیده از چشم
کز او شد راز پنهان آشکاره
دلم صدپاره گشت از هجر و بیم است
که خون گردد در این غم پاره پاره
من حیران به یک نظّارهٔ تو
شدم از خویش و مردم در نظاره
به مویی جان ز زلفش بردی ای باد
چگونه جستی از تارش کناره
گذر سوی خیالی کز خدنگت
به دل سوراخها دارد گذاره