خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶

گهی دل می‌خورد خونم گه از راه جفا دیده

همین باشد کمال بی‌رهی ای دل تو با دیده

ز رسوایی نیندیشم کنون کز غم برون انداخت

حدیث دیده ام را گریه و راز مرا دیده

تو قدر خاک پای خود بپرس از مردم چشمم

نه زآن مردم که روشن می کنند از توتیا دیده

اگر نادیده رویت را به مه نسبت کند چشمم

مکن عیبش که بدخویی سیه روی است نادیده

از این غیرت نمی‌خواهد خیالی دیده را روشن

که می‌سازد خیالت را به مردم آشنا دیده