خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

گهی که جانب آن زلف خم به خم بینیم

هرآنچه بر سر ما آید از ستم بینیم

به غم بساز دلا چون قرار ما این بود

که هرچه از طرف او رسد به هم بینیم

چه نسبت است به ابروی تو مهِ نو را

نه مردمی ست که او را به چشم کم بینیم

دلم که رفت ز شهر وجود بی دهنت

به بوی تو مگرش باز در عدم بینیم

به پای بوس تو دارد سری خیالی و نیست

امید کز تو همه عمر این قدم بینیم