خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲

دل خون شد و زاین راه به جایی نرسیدیم

مُردیم ز درد و به دوایی نرسیدیم

در راه وفا عاقبت الامر سرِ ما

پوسید و به بوسیدن پایی نرسیدیم

افسوس که بی پا و سر اندر طلب دوست

بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم

کردیم بسی سعی وز گلزار وصالش

بی ناله چو بلبل به نوایی نرسیدیم

آخر چو خیالی به سرِ منزل مقصود

جز در قدم راهنمایی نرسیدیم