خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

مرا دوش از آن لب بسی رنگ بود

ولی چشم تو بر سر جنگ بود

شبی کز چمن نالهٔ مرغ خاست

دلم را به کوی تو آهنگ بود

طلب کردمی ز آن دهن کام خویش

ولیکن به غایت محل تنگ بود

از آن در دلِ جام ره یافت می

که پیری به دل صاف و یکرنگ بود

به سنگ جفا صابرم تا کسی

نگوید خیالی چه بی سنگ بود