خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

دلم از زلف تو پا بستهٔ سودا آمد

بی دُر وصل توام اشک به دریا آمد

گفته بودی که بپرهیز ز تیر نظرم

چون نرفتیم پیِ گفت تو برما آمد

۳

آب را از نظر انداخت روان مردم چشم

سوی او مژدهٔ خاک قدمت تا آمد

کلک نقّاش قدر چون صور حُسن کشید

ز آن میان نقش دهان تو چه گویا آمد

ای خیالی گله از شیوهٔ آن چشم مکن

این بلاها همه بر ما چو ز بالا آمد