سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۰

صاحب نظر نباشد در بند نیک‌نامی

خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی

ای نقطهٔ سیاهی بالای خط سبزش

خوش دانه‌ای ولیکن بس بر کنار دامی

حور از بهشت بیرون، ناید، تو از کجایی؟

مه بر زمین نباشد، تو ماه رخ کدامی؟

دیگر کسش نبیند در بوستان خرامان

گر سرو بوستانت بیند که می‌خرامی

بدر تمام‌روزی، در آفتاب رویت

گر بنگرد بیآرد، اقرار ناتمامی

طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد

گر پسته‌ات ببیند وقتی که در کلامی

در حسن، بی‌نظیری در لطف، بی‌نهایت

در مهر بی‌ثباتی، در عهد بی‌دوامی

لایق‌تر از امیری در خدمتت اسیری

خوش‌تر ز پادشاهی در حضرتت غلامی

ترک عمل بگفتم ایمن شدم ز عزلت

بی‌چیز را نباشد اندیشه از حرامی

فردا به داغ دوزخ ناپخته‌ای بسوزد

کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی

هر لحظه سر به جایی بر می‌کُند خیالم

تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی

سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی

از سنگ غم نباشد بعد از شکسته‌جامی