خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

تا سر زلف تو در دست صبا افتاده ست

دل سرگشته ام از رشک ز پا افتاده ست

تا نیفتد دلم از پا و سرشکم ز نظر

تو چه دانی که مرا بی تو چه ها افتاده ست

آب رو می بردم اشک و به سر می غلطد

هوس روی تو تا در سرِ ما افتاده ست

دلم افتاد به کوی تو و ناپیدا شد

بی خبر بود که داند که کجا افتاده ست؟

بیش در محنت هجران مخور ای دل غم من

غم خود خور تو که این کار تو را افتاده ست

ای طبیب از پی من رنج مبر بهر خدا

کز غمش کار خیالی به خدا افتاده ست