خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

تا دل از شوق گل رویت ره صحرا گرفت

در هوای سرو قدّت کار جان بالا گرفت

راست چون سروی ست نخل قامتت بر طرف چشم

کز ریاض جان وطن بر ساحل دریا گرفت

خاک کویت را ز آب دیده می دارم نگاه

تا نباشد هیچکس را بعد از این بر ما گرفت

ما و سودای سرِ زلفت که در بازار عمر

گر رود سرمایه نتوان ترک این سودا گرفت

گوشه گیرانِ کمان ابرویت را ترک چشم

هرچه گفت از سهم تیر غمزه در دل جا گرفت

با خیال نرگس مستت خیالی عاقبت

توبه بشکست و چو لاله ساغر صهبا گرفت