خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

با رخ خوبت که وَرد بوستان خرّمی ست

حور اگر دعویّ رعنایی کند ناآدمی ست

بخت بد بنگر که می پوشد ز من راز تو دل

در میان ما و او با آنکه چندین محرمی ست

دل نشاید بست بر عهد بتان بی وفا

کاین بنا را از ازل بنیاد برنا محکمی ست

تا جداییم از رخ چون روز و زلف چون شبت

روز با دردم قرار و شب به ناله همدمی ست

گر بریزد چشم تو خون خیالی باک نیست

هرچه با مردم کند آن شوخ عین مردمی ست