با رخ خوبت که وَرد بوستان خرّمی ست
حور اگر دعویّ رعنایی کند ناآدمی ست
بخت بد بنگر که می پوشد ز من راز تو دل
در میان ما و او با آنکه چندین محرمی ست
دل نشاید بست بر عهد بتان بی وفا
کاین بنا را از ازل بنیاد برنا محکمی ست
تا جداییم از رخ چون روز و زلف چون شبت
روز با دردم قرار و شب به ناله همدمی ست
گر بریزد چشم تو خون خیالی باک نیست
هرچه با مردم کند آن شوخ عین مردمی ست