سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۹

دلِ دیوانگی‌ام هست و سرِ ناباکی

که نه کاری‌ست شکیبایی و اندُهناکی

سر به خمخانهٔ تشنیع فرو خواهم برد

خرقه گو در برِ من دست بشوی از پاکی

دست در دل کن و هر پردهٔ پندار که هست

بِدَر ای سینه که از دستِ ملامت چاکی

تا به نخجیرِ دلِ سوختگان کردی میل

هر زمان بسته دلی سوخته بر فتراکی

أَنتَ رَیّانُ وَ کَمْ حَولَکَ قَلْبٌ صادِ

أَنتَ فَرْحانُ وَ کَمْ نَحْوَکَ طَرْفٌ باکی

یا رب آن آب حیات است بدان شیرینی؟

یا رب آن سروِ روان است بدان چالاکی؟

جامه‌ای پهن‌تر از کارگهِ امکانی

لقمه‌ای بیشتر از حوصلهٔ ادراکی

در شکنج سر زلف تو دریغا دل من

که گرفتارِ دو مار است بدین ضحّاکی

آهِ من باد به گوشِ تو رسانَد؟ هرگز!

که نه ما بر سرِ خاکیم و تو بر افلاکی

الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی

زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی

سعدیا آتش سودای تو را آبی بس

باد بی‌فایده مفروش که مشتی خاکی