چنین زد نغمهپرداز حکایت
نمک با زخمه بر تار روایت
که در عهد چنین آسودگی سنج
دو بیدل را رسید از عاشقی رنج
دو هندوزادهٔ مشربفرشته
بشر خلقت ولی قدسیسرشته
ز طفلی شیر حسرتخوارهٔ عشق
وفا پروردهٔ گهوارهٔ عشق
قلم بشکسته پیش از لوح هستی
به مشق حرف عشق و بتپرستی
چو حسن و عشق رسم آباد عالم
ز طفلی نامزد گردیده با هم
چون صنعان بر ارادت جسته سبقت
مبدل کرده ایمان با محبت
به مهد آوازهٔ وصلت شنیده
هوس زان نوشدارو لبگزیده
ز طفلی داغ الفت بر جبینْشان
نظر در باغ رؤیت خوشهچینشان
هوس گستاخ و دل در حیلهسازی
به هم دزدیده میکردند بازی
به بازی چشم و دل در کار دیگر
تمنا شحنهٔ بازار دیگر
همیکردند از صبر آزمایی
ز هم پوشیده با هم آشنایی
هوس از نخل خواهش آرزومند
ز صد خواهش بهیک نظاره خرسند
همیدیدند در بیراهی عمر
صلاح خویش در کوتاهی عمر
به روزی گر ز خلقت راه بردند
ز بس سرعت به سالی میشمردند
به صد ناخن بنای عمر خستند
وز آن خشتی به پای خویش بستند
که بر کرسی عمر از ارجمندی
نهال قدشان گیرد بلندی
چو نخلستان خواهش یافت بالش
تقاضا صد هوس را داد مالش
هوس آتشپرست و دیده خونبار
به هم این نغمه میکردند تکرار
که چند از هم تهیآغوش بودن؟
قدح ناخوردن و مدهوش بودن؟
به ما زین بیش تنهایی روا نیست
به تنهایی سزا غیر خدا نیست
بهسر خشت لحد را بر نهادن
به از تنها به بالین سرنهادن
جوانی چون نسیم نوبهار است
ولی بر رنگ و بوی گل سوار است
گرش دریافتی، بر دانشت بوس
وگر غافل شدی، افسوس افسوس
به راهش گر فشاندی دماغی
زدی بر مغز روحت عطر باغی
کنون ما آن نسیم بی نصیبیم
که در عهد بهار و گل غریبیم
نه بر ما تهمتی از عطر باغی
نه شاداب از نسیم گل دماغی
سموم دوزخ از ما تازهروتر
غبار گلخن از ما مشکبوتر
اجل همسایهٔ این زندگی باد
و زین نازندگی شرمندگی باد
چو سالی انتظار از ده فزون شد
لوای طاقت از سو نگون شد
هجوم شوق بر دل پا بیفشرد
شکیب اندر لگدکوب هوس مرد
چو از آغوش شوق آن شعله سر زد
پسر این نغمه بر گوش پدر زد
که بر من تلخ شد هم خواب و هم خفت
شکیبم طاق گشت از فرقت جفت
به تعمیر خراب آباد دل کوش
که از طوفان غم برخاست سرپوش
تمنای دلم کن زود حاصل
و گرنه هم تمنا مرد و هم دل
به یارم نسبت همخانگی ده
به شمعم رخصت پروانگی ده
هوس در دفع استیلای جبر است
چو شوق آمد کرا پروای صبر است؟
اجابت کن مراد ناروایم
وگرنه از در عصیان در آیم
معاذالله ز دین بیگانه گردم
گنهکار بت و بتخانه گردم
بگردانم بر آتشْ سومناتت
شکست آرم به لات و مهملاتت
رخ بت چون دل خوش ریش سازم
ز بت بتخانه را درویش سازم
کهن ناقوس را با نالهٔ زار
به پای ناقه آویزم جرسوار
چو تار شمع سوزم زلف زنار
بشویم صندل بت را ز رخسار
بدوزم در نظر راه حرم را
بدزدم از جگر داغ صنم را
ز شرک بِرهَمَن زنهار جویان
ز کفر رفته استغفار گویان
مراد از کعبهٔ اسلام جویم
هم از شهد شهادت کام جویم