شبی رو از گلاب صبح شسته
چو رخ ز آئینه خورشید رسته
نظر پیرایه چون سیمای معشوق
طرب سرمایه چون سودای معشوق
گشاده رو تر از آغوش مستان
نشاط افزا تر از گلگشت بستان
بهاراندودچون بام بر دوست
گلاب آلوده همچون بستر دوست
طرب معمار شب بی رنج مزدور
سرشته کرد مشک از مغز کافور
چو گل گردیده گرد شبنم آلود
به آن گل کرد عالم را گل اندود
زبس روشن زمین آسمان تاب
فکنده سایهٔ وی عکس مهتاب
زمین از لاله و چرخ از ستاره
چراغان کرد بازار از نظاره
هوا و جلوه و گلگشت مهتاب
همی شست از نظرها سرمهٔ خواب
طروات چین ز روی آب می ریخت
صبا موج و نظر مهتاب می ریخت
طرب ره بسته برغم شش جهت را
در آن شب زاد گیتی عافیت را
جهان بزم و شرابش آب دیده
ز مستی اهل بزمش آرمیده
من و دل در چنین شب هردو بیدار
ز خود مخمور و مست از جام دیدار
نظر غارت گر دیدار کرده
به من هر سو تجلی زار کرده
هوا در سر هوس در دل شکسته
چو پای خفته در دامن نشسته
به ناگه حلقه ای در ناله برداشت
به لحنی کز برون جا در جگر داشت
ز چاک در نسیم دلگشائی
درون آورد بوی آشنائی
از آن نکهت که مغزم را بخارید
دماغم صد گلستان تازگی دید
به مژگان قفل در را باز کردم
رهین مژده را آواز کردم
در آمد از درم هد هد سرشتی
چه هدهد بلکه طاووس بهشتی
چو طوطی لب به شکر چاشنی داد
که شد مجنون صفت از عشق فرهاد
تمنا شام غم صبح طرب کرد
شه فرخنده اقبالت طلب کرد
نشستن را به رفتن بایدت بست
که گر برخاستی فرصت شد از دست
بکن پای طلب از خواب بیدار
که خواب آلوده آرد گمرهی بار
تو خدمت نا صبور و شاه مشتاق
به این نسبت رسد نازت به آفاق
هنوز این مژده آور در سخن بود
که شوقم بر در شه بوسه زن بود
چنان شوقم به سرعت گشت همدوش
که هم از خانه پایم شد فراموش
سراسیمه چنان از جای جستم
که سر برجای پا آمد به دستم
سوار سر شدم چون افسر بخت
سر و افسر کشیدم بر در تخت
ز مغرب گاه غم تا مشرق شوق
رسیدم چون هوس در یکقدم ذوق
چو بر درگاه شه تاج سرم سود
زمین تا آسمان صد سجده اندود
چنان با سجده ام سر اشتلم کرد
که افسر در میان سجده گم کرد
پرستاران شاهم چون بدیدند
چو بختم پیش و از پس می دویدند
ز خاکم همچو گوهر برگرفتند
سرم چون تاج زر در برگرفتند
به دامن گردم از مژگان ستردند
چو گل بر روی دستم پیش بردند
شدم بر کبریا آباد معراج
شکیبم رفته از دهشت به تاراج
ز بینایی نظر بیگانهٔ چشم
نزول آباد حسرت خانهٔ چشم
زجام بیخودی در سر هوایی
فتادی سر به جایی سجده جایی
به جای موز فرقم سجده می رست
غبار سجده شرم از دیده می شست
ز بس حیرت به حیرت در فزودم
چنان گشتم که پنداری نبودم
قضا فرمان شهنشاه جوان بخت
فلک خرگاه ماه آسمان تخت
چراغ افروز مسندگاه اقبال
گل خورشید رو شهزاده دانیال
چو دید افتادن من قد برافراشت
به پای خود سرم از سجده برداشت
نسیم خنده بر خاموشیم زد
گلاب لطف بربیهوشیم زد
بگفت ای برهمن زاد محبت
کهن شاگرد استاد محبت
تو آن بلبل نژاد گل نگاری
که از صد باغ و بلبل یادگاری
هر آنکس کو ندای عشق سنجد
جز آهنگ تو اش در دل نگنجد
نواهای کهن خاطر خراشید
به صد ناخن جگر را برتراشید
حدیث بلبل و پروانه تاچند
هوس در خواب این افسانه تاچند
کهن افسانه ها نشنیده اولی
سخن از هر چه گویی دیده اولی
تویی مرغ بهار تازه روئی
زبان سرسبز کن در تازه گویی
نوای تازه ای برکش ز منقار
که گل در گل گذارد خار در خار
کهن شد قصهٔ فرهاد و شیرین
چو عیش رفته و تقویم پارین
به جز نامی ز لیلی بر زبان نیست
به جز حرفی ز مجنون در میان نیست
یکی برطرف آتش خانه بگذر
بر آیین بت و بتخانه بنگر
ببین رونق گه آتش پرستی
گل افشان خس و خاشاک هستی
گروهی از تعلقهای جان فرد
کباب شعلهٔ آتش زن و مرد
ز هر خوش روی در ناخوش گرفته
چو هیزم انس با آتش گرفته
چو بر مردان سرآید عمر سرکش
چو خس بنهند شان در کام آتش
به آتش جسم خاکیشان بسوزند
چراغ روح علوی برفروزند
عجب تر آنکه بعد از مرگ مردان
زنان بر شیوهٔ همت نوردان
ز آتش دامن غیرت نچینند
جوانمردانه در آتش نشینند
رخ از جام سمندر بر فروزند
ز بهر مرده ای خود را بسوزند
پس از مردن رخ از هم بر نتابند
به هم در بستر آتش بخوابند
تعجب نیست کز دعوی صادق
بسوزد درغم معشوق عاشق
لوای این عجب ساید به عیوق
که سوزد بهر عاشق زنده معشوق
همین باشد همین معراج همت
نثار جان و تاراج محبت
کسی نوعی نمی آساید از عشق
از اینها هر چه گویی آید از عشق