ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من
آخرَت رحمی نیاید بر دل مسکین من؟
سوزناک افتاده چون پروانهام در پای تو
خود نمیسوزد دلت، چون شمع بر بالین من
تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب
آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من
گر بهار و لاله و نسرین نروید گو «مروی»
پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من
گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش
ور به شوخی در خرامی، وای عقل و دین من
خار، تا کی لالهای در باغ امیدم نشان؟
زخم، تا کی مرهمی بر جان دردآگین من؟
نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان
تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من
از ترشرویی دشمن وز جواب تلخ دوست
کم نگردد شورش طبع سخنشیرین من
خلق را بر نالهٔ من رحمت آمد چند بار
خود نگویی چند نالد سعدی مسکین من؟