سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵

هزار جَهد بکردم که سِرِّ عشق بپوشم

نبود بر سر آتش مُیَسَرم که نجوشم

بِهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شَمایِل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوشِ جان من آمد

دگر نصیحتِ مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رَمیده‌دل آن به که در سَماع نیایم

که گر به پای درآیم به در برند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکرده‌ست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم‌خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست، ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریقِ عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌نَنیوشم؟

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم