امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - در مدح علاء الدوله ابوالفتح

در آمد از در من دوش مست خواب و خیال

نگار مهوشم آشفته زلف و شیفته حال

نمود دیده ی ادراک را فروغ رخش

که شاه انجم خوبیست بر سپهر جمال

ز گردن سر زلف وز گوشه ی لب لعل

هزار خون حرام و هزار سحر حلال

بحق سپیده دم دلبریش خواسته باج

ز روز دولت و روز شباب و روز وصال

ز طعنهای توجه طراوت سمنش

بماند خیره خرد در صفای آب زلال

ز نیم دایره و نیم نقطه کرده پدید

محیط مرکز تاب نجوم و آب زلال

درست گشته ببرهان حسنش ار، چه بود

محیط مرکز از این سان باتفاق محال

چو زلف پر خم مشکینش، بی قرار شدم

ز بسکه شیفته گشتم چو دیدم آن خط و خال

کجا قرار بماند مرا، چو دلبر من

بدست جنبش اجرام و گردش احوال

زند ز مشک سیه شکل زهره بر رخ ماه

کشد ز غاشیه بر طرف آفتاب هلال

بطعنه گفت: که ای در وفا چو ماه سپهر

که هر دو روز بگیرد ز دلبریت ملال

چه حالتست که بر زینت اقامت تو

عزیمت حرکت را حج است و نیست مجال

مرا که گویمت ای آفتاب طالع من

منه ز اوج شرف روی در هبوط و وبال

رخت هنوز نفرسوده از سپهر دغا

جناب کعبه تعظیم و قبله ی اقبال

لبت هنوز نبوسیده آسمان ثنا

زمین حضرت دین پرور ستوده خصال

خدایگان افاصل جهان جان علوم

سپهر مهر حقایق، محیط کل کمال

امام اعظم اسلام، عز دولت و دین

که سابق است ایادیش بر صداء و سئوال

روان دانش و ترکیب فضل و عالم علم

وجود جود و سحاب سخا و بحر نوال

هم احتشام فضائل هم اهتمام ملوک

هم آفتاب معانی هم آسمان جلال

معانی صور عقل و جان به استحقاق

مدبّر فلک و ملک و دین به استقلال

جهان سرای امان گردد، ار مجال دهد

شکوه حضرتش او را بعرض صورت و حال

فساد بگسلد از کون عالم ار فکند

همای عاطفش بر سپهر سایه ی بال

علو مرتبت صدر شرع پرور اوست

که هست ذوره ی چرخ برینش صف تعال

فرود پایه ی ایوان سایه گستر اوست

که برتر است ز ادراک و وهم و عقل و خیال

ایا رسیده بجائی که نوک خامه تست

کلید مخزن توفیق ایزد متعال

توئی که ذات ترا چشم روزگار ندید

بهیچوجه نظیر و بهیچ روی همال

فروغ انجم مشکین نقاب سحر نمات

بر آسمان علوم از مسیر سرعت بال

چو، سایه افکند، از دهشتش، سزد که شوند،

عقول عاجز و ادراک اسیر و ناطقه لال

نسیم لطف تو، گر هیچ بر زمانه وزد

جهان بدولت خاصیتش در استعمال

نشان جنت اعلاء دهد ز فیض ربیع

بیان معجز عیسی کند ز باد شمال

سموم قهر تو گر سوی بحر و کان گذرد

کسی نیاید از ایشان مگر برین منوال

بجای لؤلؤ خونابه، از دهان صدف

بجای گوهر خاکستر، از عروق جبال

پناهت، آن کنف دولت ولی پرور

جنابت، آن فلک رفعت مخالف مال

دهد بحکم تو کور است روزگار طفیل

کند بصدر تو کور است کائنات عیال

نشان صورت تقدیر و معنی تعظیم

بیان قبله ی اقبال و کعبه آمال

بلفظ جوهر آب حیات مدحت تو

که روز روشن جاهست و صبح صادق مال

که تا مدیح تو انشاء همی کند، نبود

بنزد مادح تو چرخ را مجال مقال

عروس طبع من اندر حریم نظم ثنات

از آنکه روح نژاد آمدست وجود مثال

گهی در آتش خاطر نماید آب ضمیر

گهی به آب معانی در آرد آتش نال

همیشه تا بود اندر زبان مردم دهر

حدیث حاتم طائی و نام رستم زال

ترا و خصم ترا باد لازم شب و روز

بقا و صحت و دولت، بلا و ننگ و نکال

مباد حشمت باقیت را زوال و فنا

مباد دولت عالیت را فنا و زوال

که یک عطای تو صد حاتمست وقت سخا

که یک پیام تو صد رستمست وقت قتال

ز لطف و عنف تو، نقل آمده نعیم و حجیم

ز امر و نهی تو صادر شده ثواب و وبال

بفال سعد غرور جهان و سعد سپهر

گرفته دمبدم از خاک آستان تو فال